می آید از دور صدای ساز مرد چوپان
در هر حال سازم رو با خودم برده بودم، تو همون چمدون سیاهش با مخمل چشم نواز قرمزش. خودم هم کت مخمل قهوه ای تنم بود و شلوار مخمل سبز. جشن تولدی بود و باید در خور لباس می پوشیدم. این زاغ و بورها هم که بی مناسبت از چشم و ابروی مشکی میترسن. چه برسه به اینکه یک شی سیاه یه متر و 20 سانتی هم دستت باشه کلی هم چسان فیسان کرده باشی. شاید هم ترس نبود؛ کنجکاو بودن. ولی انگار کنجکاوی هم نبودن، چون وقتی تو اتوبوس شروع کردم به زدن اون قدرها هم کسی وقعی نگذاشت. هرچند بهش به واسطه صدای رساش رشید میگم اما سه تار دیگه؛ بیشتر به درد دل خود آدم میخوره تا گوش مردم. هماوردش روح لطیف آدم هاست نه صدای نخراشیده موتور اتوبوس. راستش خیلی هم تو قید و بند توجه یا عدم توجه دیگران نبودم. بیشترک می خواستم مطمئن شم اون چیزی که میخوام بزم رو درست میزنم. چند باری هم قطعه رو تکرار کردم اما اونقدری که می بایست آماده نبودم.
یه هفته جسته گریخته سعی کرده بودم با گوش کردن آهنگ محسن نامجو ملودیش را در بیارم. آخر سر هم در نیومد. وقتی هم که به عنوان کادوی تولد زدمش کسی خرده نگرفت که چرا شبیه محسن نامجو نیست. اینقدر تپق و نت فالش زده بودم که دیگران به این صرافت بیافتن که همین دنگ دنگ همه ی زورم بوده.
البته که یه کادوی تولد هفته قبل به شکل سورپریز داده بودم. کلی هم خرج برداشت بود برام که اگه به تومن تبدیل کنم ... اووه. این ساز بردن بیشتر یه جور مبارزه درونی بود برای اینکه جلوی بقیه ساز بزنم. همین دنگ دنگ رو وقتی با خودم تنهام خیلی بهتر میزنم اما به محض اینکه چهار نفر دورم میشینن همه چی به هم میریزه نمی دونم چرا. نسخه ای که برا خودم پیچیدم اینه که انقدر جلوی دیگران بزنم تا بالاخره روان شه. این هم یه جوری اولین قدم بود. اولین باری که سازم رو دستم می گرفتم و می رفتم مهمونی بدین معنی که می خوام براتون ساز بزنم. نمیدونم برداشت دیگران سر جمع چی بود ولی خودم قانع نشدم. اگه خودم یه گوشه نشسته بودم یه نفر با اهن و تلپ سازش رو در میاورد و دنگ دنگ میکرد احتمالا قدری بور میشدم. به هر حال یکی همون وسط دیوان خواجه رو طلب کرد که تفالی بزنیم. نمیدانم اثر صدای ساز بود یا آن حس رقابت نرینگی که اگه تو ساز میزنی من هم شعر میخونم. هر آنچه که بود بی محلی شد به صدای ساز. توجه بیشتر به سخن خواجه بود تا دنگ دنگ. اونقدرها هم بهم بر نخورده بود که ساز زدن رو تعطیل کنم برای خودم شور و دشتی میزدم. فال همه گرفته شد و نوبت به من رسید گفتند که نیت کن. همه منتظرم بودند و هیچ نمی گفتند . از سکوت استفاده کردم و قدری با صلابت تر نواختم. به آخر ریز کش سلمک که رسیدم با اشاره سر نشان دادم که نیت کرده ام. بدان مفهوم نیتی هم نبود حواسم بیشتر به ساز بود تا نیت. موقع خواندن هم به ساز مشغول بودم اما خنده معنی دار دیگران توجهم را بیشتر و بیشتر جلب. لسان الغیب به جایی زد که نمی بایست. خنده معنی دار دیگران به معنای شعر حافظ پر بیراه هم نبود:
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله ای غم گسار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی
شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یکدم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه ی من
اگر ادا نکنی قرضدار من باشی
من این مراد بینم به خود که نیمشبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
3 ایده از دیگران:
agha che ajab belakhare neveshti pesar!
in hesse narinegi ro khub umadi :D khodeshe! ya hasudish mishode ya narinegi bude. didam az in jur bacheha!
manam ru avvalin ejraam kheili streess dashtam, dafe aval ye nesfe diazpaam zadam javaab daad. vali az serie dge radif shode budam, po rru miraftam ru sen ye labkhand badesham baghieie ejraa!
خيلي وقت بود آپديت نميكردي منم سر نمي زدم الان كه اومدم كلي خوندم و لذت بردم و خوشحال شدم. مؤفق باشي و هميشه خوشحال . التماس دعا
چند دقیقه هست که دارم تلاش می کنم یه دلیل توجیه کننده برای ساز زدن توی اتوبوس اونم سه تار اونم اونجا پیدا کنم ولی نتونستم.
کسی احیانا سکه ای ننداخت برات؟
:D
Post a Comment