Friday, December 31, 2004

من و فیلم


پنج شنبه یه کیف 240 تایی CD خریدم . انقدر CD هام پخش و پلا بود که خسته شده بودم . امشب وقت کردم یه سر و سامونی بهشون بدم . فرصت شد از اول همه فیلم هامو یه نگاه بندازم . دیدم چقدر فیلم دارم که باید ببینم و هنوز وقت نکردم . چند تا از مهماشونو مثل Simple Man , Time Code , From Here to Eternity , naqoyqatsi , North by Northwest , The man who knew too much , Paths of Glory , Barry Lyndon , Dr Strangelove , The man who shot liberty valance , psycho , High Noon دم دست گذاشتم حتما براشون یه وقت خالی پیدا کنم .
با خود فکر کردم هر کسی 100 فیلم برتر تاریخ سینما رو بنویسه من حداقل 35 تا 40 شو دارم اما آدمهایی که من بهشون فیلم بدم و ازشون فیلم بگیرم خیلی کمن و اغلب حس می کنم فیلم مزخرف بهم دادن . ( مطمئنا طرف مقابل هم همین فکر رو می کنه .)

Thursday, December 30, 2004

من و اقتصاد

امروز فقط حرف زدم . انقدر حرف زدم که کف کردم . در نتیجه اگه بخوام همه چیزهایی رو که به ذهنم میرسه بنویسم حداقل 4 - 5 تا پست تر و تمیز در می آد . مثلا می تونم راجع به چگوارا و نیاز انسانها به اسطوره بنویسم یا یه نوشته نیمه طنز در مورد اینکه من می تونم رئیس سازمان غیر متعهد ها بشم . حتی در مورد بحث اراده انسان و اراده خدا و ارتباط اینها با هم کلی مطلب تو ذهنم قلمبه شده . شاید اگه هیچ چیزی نمی داشتم برای نوشتن در مورد سالوادور دالی و رنه مگریت که یه چند وقتیه زدم تو کارشون یه چند خطی می نوشتم . اما اون چیزی که بیشتر ذهن منو اشغال کرده بحث سازمان مالی و اعتباری بنیاده .
امروز از جلوی 3 تا موسسه مالی و اعتباری بنیاد رد شدم و جلوی هر کدومشون حداقل 100 تا آدم تو هوا سرما وایساده بودن و توشون همه تیپی هم دیده میشد . به نظرم رسید که امروز آخرین مهلت باز کردن حساب برای قرعه کشی باشه .
این حرفهایی که می خوام بنویسم اکثرا گفته های برادرمه اما مهم اینه که به نظر من درسته و می تونه حرفهایه من هم باشه .
به ما توی این جامعه یاد ندادند که چه جوری ثروت از راه درست به دست بیاریم به ما یه عمر گفتن آقا قناعت خوب ، غنی بودن در عین نداری خوب و کلی خوب دیگه و اساسا یه نگاه مذموم به ثروت تو ذهن ما درست کردن . اما این حرفهای چه درست چه نادرست توی جامعه ای زده میشه که افرادش تو فکر اینن که چه جوری میشه با هزار جور شامورتی بازی یه قرون رو دوزار کرد . چه جوری میشه سر همه رو کلاه گذاشت و میلیاردر شد ( یادش به خیر یه زمانی میلیونر بودن مهم بود ) و خیلی چیزهای دیگه . و چرا من برای خودم یه استراتژی مالی مشخص ندارم . چرا اگه الان یه پول یامفت به من بدن نمی تونم براش یه برنامه ریزی که منجر به پول بیشتر بشه داشته باشم اصلا چقدر من از سرمایه گذاری سر در میارم ( چه سرمایه گذاری تو بورس و ... و چه سرمایه گذاری برای آینده ای که خودم باید بسازمش ) آیا می تونم پول رو تبدیل به صنعتش بکنم .
تو قشر دانشجویی مثلا فرهیخته ما اگه به همشون همین جوری پول بدی بیش از 80 درصد اون پول رو موبایل و خونه و ماشین می کنه . چیزهایی که از آدم ثروتمندنما میسازه و نه یه ثروتمند و هیچ کدومشون برنامه ای برای تولید ندارن بلکه یه راه حلهایی برای خرج اون پول رو بلدن . اونوقت انتظار داریم آقایون و خانومهای دانشجو کارآفرینی هم بکنند . آخه آدمهایی که ابتدایی ترین اصول اقتصادی رو یاد نگرفتن چه جوری می خوان دست به همچین کارهایی بزنن .
توی این جامعه است که موسسه های مالی و بانکها پیدا میشن و با چرخش پول بین مردم جامعه کلی کاسبی می کنن . توی این جامعه است که سرمایه گذاری غدیر پیدا میشه . توی این جامعه مردم تو آرزوی پول یامفت تو سرما صف میکشن و بیش از 90 درصدشون حتی خرج کردن پول رو طوری که آخرش خودشون بگن خوب پول رو خرج کردیم بلد نیستن .

Wednesday, December 29, 2004

سرب


امروز داشتم موسیقی فیلم سرب رو گوش می کردم ( یعنی الان هم دارم گوش می کنم ) . عجیب یادش کردم . از اون فیلمهایی که هیچ وقت یادم نمیره . هرچند که بعضی از جاهاش افت می کنه اما بعضی از سکانسهاش واقعا شاهکاره . و برام جای تعجبه چرا این فیلم رو جدی نگرفتنش ( تو اون دوره ای که ساخته شد کیمیایی رو تحت فشار گذاشته بودن اما بعدها هم به این فیلم توجهی نشد . )
هنرمند باید حرف خودش رو بزنه اصلا حرفی رو که بلده بزنه نه اینکه ببینه جامعه اش چی می خواد بشنوه . یکی از علتهایی که علی حاتمی توی خاطره ها مونده اینکه حرف خودش رو می زد . حرفی رو که بلد بود می زد . از دوره ای حرف میزد که میفهمیدش و تونست اون رو به بقیه هم بشناسونه . کیارستمی هم همین جور . برای کسی فیلم نمی سازه برای همین هم مخاطب فیلماش یه قشر خاص هستن ، اما کسی تو هنرمندیش شک نداره . اما به نظرم کیمیایی از " تجارت " یه این طرف دیگه محو شد . حرفهایی رو زد که بلد نبود برای همین هم کاراش چندان مورد توجه قرار نگرفت . تو جشنواره برای فیلم مرسدس با بنزش اومده بود و اصلا فکر نکرده بود که آخر این فیلم شخصیت اصلی مرسدس رو آتیش میزنه و میره دنبال عشقش .
به قول داداشم بعضی از هنرمندها باید گشنه بمونن . بعضی از آدمها وقتی چند نفر دور و برشون رو می گیره و استاد استاد می کنن یادشون میره چه حرفایی رو بلدن بزنن فکر می کنن حالا که استاد شدن تو هر زمینه ای می تونن بیانیه صادر کنن .
یا یه جا خوندم یا تو یه فیلم بود که یکی می گفت " هنرمند یه دل پر می خواد و یه شیکم گرسنه " و این دوتا برای اینکه آدم حرفاش یادش نره لازمه .
هنوز دارم موسیقی سرب رو گوش میدم . خیلی حس خوبی داره .


Tuesday, December 28, 2004

امضا و لوگو


امروز کلاس کنترل تشکیل نشد یه خرده زودتر اومدم خونه نمی دونم چرا حس طراحی داشتم . خیلی وقت بود کار طراحی امضا و لوگو نکرده بودم . ( آخریش موسسه فن آوران اطلاعات البرز بود که تقریبا مرداد طراحی کردم ) اول برای شنیاکی یک طرح زدم که واقعا لازم داشت بعد هم برای بابک ، نمی دونم احتیاج داره یا نه اما از کار خودم خیلی خوشم اومد . از اون کارای ناب شد . امروز بهشون نشون می دم نمی تونم حدس بزنم عکس العملشون چیه اما من از کار خودم راضیم . آخر سر هم یه طرح برای یکی از بچه های دانشکده زدم . همینجوری اومد ( اسمش خیلی خوش فرمه ) اما احتمالا بهش نشون نمی دونم . بعید می دونم همین جور یک کاره برم پیش یکی بگم سلام خانوم . اسمتون خوش فرم بود اینو برای شما طراحی کردم .
طراحی این جور چیزها خیلی ذهنمو باز می کنه . کمک می کنه بتونم بعضی چیزها رو انتزاعی نگاه کنم . بگم این خط نشان دهنده این و این و اونه . هرچند که بعضی ها اون چیز هایی رو که من می بینم نمی بینن .


Sunday, December 26, 2004

خالی شدن

امروز حالم درست حسابی خراب شده بود حتی با نوشتن " باید
مواظب باشم " هم درست نشد . زورکی یه اتد زدم شاید یه خرده خالی شم . خیلی مزخرف شد یه چیزی تو مایه های پیش دبستانی . اما قرار نبود شاهکار بکشم

مهم این بود که خالی بشم که شدم




باید مواظب باشم

بعضی از روزها اینجوریه . پر از خالی . پر از خلا . بعضی از روزها فقط باید مواظب باشی با کله تو لجن شیرجه نرنی . باید مواظب باشی احساسات مزخرف کاری دستت نده که پشیمون بشی . عین راه رفتن روی لبه پشت بوم یه ساختمون بلند می مونه . به هیچ چیز غیر از حفظ تعادلت نباید توجه کنی چرا که اگر چیزی حواست رو پرت کنه می افتی ( مهم نیست حواست به چیزهای مهم پرت میشه یا چیزهای کوچیک . مهم اینه که تعادل خودت رو از دست میدی ) اما یه جور درست حسابی کلکت کنده نمی شه بلکه میفتی توی بشکه های گهی که از ترس مردن خودت زیر ساختمون گذاشتی . حالم از اینجور زنده موندن به هم می خوره . فکر می کنم اونایی که که از کنارم رد می شن نمی دونن تعفن یعنی چی .
چرا نباید بزرگ شم . چرا هر چی بزرگتر میشم بچه تر به نظر می رسم . چرا نباید اونقدر قوی بشم که فقط بالا برم و اصلا به پائین فکر نکنم . اصلا روی لبه قرار نگیرم . خودم محور باشم خودم مرکز باشم . اصلا هر جا هستم همونجا مرکز باشه . اونقدر بزرگ بشم که دیگه توی این دنیا جا نشم . اونقدر بزرگ باشه که اصلا لبه مفهوم نداشته باشه . اونقدر ارادم قوی شه که هر چی می خوام همون بشه . دنیا فقط اراده من باشه .
احساس می کنم خیلی کوچک شدم . انگار راهو گم کردم . نمی دونم کدوم ور باید برم و خیلی مسخره است اگه از مجسمه هایی که تو خیابونها راه می رن بپرسم شما کجا میرید . از سطل آشغالهایی که تو خیابون راه میرن بپرسم چیز به درد بخوری دارید . دوست ندارم پاهام روی سایه سطل آشغالها قرار بگیره . باید مواظب راه رفتنم باشم له کردن سایه سطل آشغال اصلا حس خوبی نداره
باید مواظب باشم تو بشکه های گه نیوفتم . باید مواظب باشم تو لجن شیرجه نزنم . باید مواظب خودم باشم . باید مواظب باشم . اگر مواظب خودم نیستم حداقل یه جورایی درست حسابی کلکم کنده شه . تو بشکه گه خفه نشم . جوری زمین بخورم که هر کی مغز پخش و پلا شدمو میبینه دیگه بالای ساختمونی که فقط لبه داره نره .

Saturday, December 25, 2004

من و پروژه

معمولا اینجوریه که وقتی اساتید پروژه تعریف می کنن اکثر دانشجوها شاکی می شن و یه جورایی کارو می پیچونن . اما قضیه من کاملا برعکس هیچ جور مطلب یاد گرفتن قد پروژه به من حال نمی ده و می تونم بگم من بیشترین مطلبی که یاد می گیرم به واسطه انجام دادن پروژه هاست . اما اتفاق جالب اینجاست که من بدون توجه به موضوع راجع به موضوعات مورد علاقه خودم تحقیق می کنم . مثلا موضع پروژه من تو درس خوردگی ، خوردگی زیردریایی ها بود اما کاری که من انجام دادم بررسی آلیاژهای پر کاربرد در صنایع دریایی بود و هیچ جاش زیر دریایی وجود نداشت تو این پروژه کلی راجع به فولادهای زنگ نزن مطلب یاد گرفتم و 10 تا مقاله پدر مادر خوندم . امروز هم پروژه اصول استخراج رو بستم . موضوع پروژه فلزات جایگزین کرم در صنایع بود اما من بیشتر روی آبکاری و الکترولیز کار کردم که خیلی با این موضوعها حال می کنم و احتمال پروژه رو هم روی همین زمینه می گیرم این دفعه تقریبا 40 تا مقاله خوندم که بعضی هاش واقعا عالی بودن و کاری که جمع کردم در حد چاپ شده اما بیشتر از این ، مطلب یاد گرفتن تو این زمینه برام مهم بود
آدم معمولا وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت می کشه خیلی بیشتر قدرشو می دونه تا وقتی راحت در اختیارش قرار می گیره . انجام پروژه یعنی تلاش برای فهمیدن و این خیلی بهتر از مطالبی که استاد جمع آوری کرده و عین هلو تو دهن میذاره . اما نمی دونم چرا اکثر دانشجوها با من موافق نیستن

Thursday, December 23, 2004

کامنت

یه بار تصمیم گرفتم یه چیزی بنویسم با عنوان " من - سترون " و محتواش این بود که از زمانی که به طور جدی دارم می نویسم هیچ کسی برام هیچ کامنتی نمی ذاره در حالی که هر روز به طور متوسط 5 تا بازدید دارم . نتیجه ای که می خواستم بگیرم این بود که وقتی خودم برای هیچ کس کامنت نمی ذارم وقتی یه جورایی درها رو بدون دلیل به رو خودم بستم و حتی یه پنجره باز هم ندارم نمی تونم انتظار داشته باشم کسی برام کامنت بذاره . و نتیجه پایانی اینکه رفتار دیگران با آدم برآیندی از رفتار خودش با دیگرانه . اما این رو ننوشتم ( شاید اگه زمان بیشتری می گذشت می نوشتم ) برای اینکه هر چند در ابتدا هدفم از نوشتن وبلاگ مشخص نبود و فقط یه جور امتحان به نظر می رسید اما یه جورایی خوشم اومد . یه جورایی آرزوی همیشگیم بود که مطالب توی ذهنمو ثبت کنم و توی این قالب نوشتن به شکل خیلی ساده ای این مساله رو محقق می کرد و این حس خوبی داشت اما این رضایت شخصی صرف باعث می شد خیلی دغدغه مخاطب نداشته باشم چون اساسا مخاطب نوشته ها خودم هستم . ( هرچند که هیت کانتر گذاشتن و همین ذهنیت که چرا کسی کامنت نمی نویسه نشون میده که خیلی فارغ از توجه مخاطب نبودم و این که دیگران هم نوشته هامو بخونن برام مهم بوده و اصرار بر این موضوع که دوست ندارم شبیه شخصیت کارگردان فیلم داستان لیسبون بشم هم موید همین مطلبه )
اما امشب وقتی یه نگاه به وبلاگ انداختم دیدم کامنت دارم و از خوندش چند تا نکته اساسی دستگیرم شد . مهمتر از همه اینکه با خوندن این وبلاگ آدمها می تونن منو تحلیل کنن و نقاط ضعف و قوتمو پیدا کنن هر چند اگر ساعتها کنارم بشینن و باهام حرف بزنن اگر من نخوام خودمو بروز بدم هیچ چیزی دستیگرشون نمیشه همون جور که خیلی از بچه های دانشکده که روابط نسبتا صمیمی هم داریم بعد از سه سال به اندازه کافی از من نمی دونن یعنی من لازم ندیدم که بدونن . دوم اینکه حداقل یه آدم پیدا شده که نظرشو راجع به من خیلی صریح بگه و من حس نکنم راجع به یه آدم دیگه حرف می زنه و اتفاقا به نکات اساسی و کلیدی اشاره کنه هر چند که روی این اسم شناخت نمی ذارم ( چون شناخت از روی تعامل حاصل میشه و نه از ارتباط یک طرفه ) اما تحلیل داده های خیلی خوبی بود . سوم هر چند که من یه دیوار بلند بی در و پنجره ساختم اما یکی پیدا شده که به دستاش زحمت داده یه روزنه تو این دیوار ایجاد کنه و خودش کلی امیدواری ایجاد می کنه

Wednesday, December 22, 2004

زاویه دید

دیشب وبلاگ یکی از بچه های دانشکده رو می خوندم دیدم نواری که بلاگر بالای همه صفحات میندازه روی یه عکس افتاده و اونو ناقص کرده فکر کردم اگه بشه این نوار رو برداشت کلا خیلی بهتره و این کارو کردم ( دست بلاگر درد نکنه که فضا داده من هر چی دلم می خواد بنویسم اما این تو آدرس معلومه و دیگه نیازی به این همه خودنمایی نیست ) بعد یه خرده دیگه به قیافه وبلاگ ور رفتم تقریبا همش اون چیزی شد که دلم می خواست . یه هیت کانتر جدید گذاشتم که تو فایر فاکس بتونم ببینمش و مجبور نباشم اینترنت اکسپلورر باز کنم
بعد فکر کردم اگه لینکهای آرشیو نوشته ها و نوشته های پیشین آندرلاین نداشته باشه بهتره چون روی بعضی نقطه ها رو می پوشونه . استایل لینکو عوض کردم و به نظرم باید درست می شد اما هر چی پریویو می گرفتم درست نمی شد خیلی ور رفتم اما فایده ای نداشت آخر سر بی خیال شدم تغییرات رو ذخیره کردم و اومدم بیرون . اکسپلورر رو باز کردم ببینم همه چیز درسته یا نه . دیدم نه تنها همه چیز درسته بلکه از آندرلاینه لینکها هم دیگه خبری نیست شستم خبردار شد چون همش تو فایر فاکس صفحه رو اصلاح می کردم درست شدن لینکها رو نمی تونستم ببینم
خیلی وقتها آدم چیزهایی رو نادرست و غلط می بینه و مطمئنه که داره درست میبینه اما اگه فقط یه خرده زاویه دیدشو عوض کنه و گاهی از نگاه دیگران به قضایا نگاه کنه متوجه میشه که اشتباه می کرده

Monday, December 20, 2004

شب یلدا

شب یلدا برای اکثر ما ایرانیها شب مهمیه یا حداقل به نظر می رسه که شب مهمی باشه همون جور که چهارشنبه سوری و دهه محرم و خیلی از شبها و روزهای دیگه مهم هستن یا حداقل به نظر می رسه که مهم باشن . به صورت کلی سنتها و حفظ اونها برای ما مهم هستن اما انگار فقط اینجوری به نظر می رسه . چون از اکثر سنتهامون فقط یه قشر باقی مونده ، فقط اسمشون و ظواهرشون باقی مونده و از اصل و محتوی دیگه خبری نیست . دهه محرم تبدیل شده به یه جور عقده گشایی کسایی که تو طول سال نمی تونن خودشونو به صورت منطقی مطرح کنن تبدیل شده به قیمه و آبگوشت ، تبدیل شده به یه جور حرکات موزون سه ضربی و یه ضربی . چارشنبه سوری هم تبدیل شده به مجالی برای عقده گشایی یه عده دیگه . عده ای که نمی دونن خشم و اعتراضشون رو چه جوری باید ابراز کنن . ( یه پسر اول دبیرستانی در رابطه با چهارشنبه سوری می گفت : " ماها باید یه جایی خودمو تخلیه کنیم " واقعا اون عده ای که می خوان خودشونو تخلیه کنن می دونن چرا آخر سال باید از آتش رد بشن ؟ ) در حالی سنتهای ایرانی داره از بین میره عده ای سعی می کنن فرهنگی بیگانه رو هم ایرانیزه بکنن مثلا روز ولنتاین رو روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه قرار بدن و خیلی موارد دیگه
امشب شب یلداست اما انگار فقط از شب یلدا هندونه و آجیل و خوردنی هاشه که باقی مونده
.
با گذشت زمان جوامع تغییر می کنن ، سنتها هم تغییر می کنن . شاید از بین برن ، شاید وضعی که بر سنتهای ما حاکمه کاملا طبیعیه و انتظاری غیر از این نباید داشته باشیم اما بی خودی هم نباید زور بزنیم و تو 6 شبکه تلویزیون به گلوهامون فشار بیاریم که : سنتهای ما باقی مونده و تا زمانی که ایرانی هست بافی خواهند . شاید یه قشری باقی بمونه اما مغز و محتوایی نداره

Sunday, December 19, 2004

زنده باد زاپاتا

طبق معمول یه نیم ساعتی روزنامه ها رو تورق کردم . چند تا تیتر توجهمو جلب کرد " حسنی مبارک : آمریکا نباید به ایران حمله کند ." " پاول : قصد حمله به کره شمالی را نداریم ." " پاول : حمله نظامی به ایران طرفدار ندارد. " خیلی برام سنگین بودن . انگار تو دنیا که ما هم جزوی از اون هستیم کاملا جا افتاده که آقایون هر موقع که عشقون کشید می تونن بریزن سرمون . دنیا خیلی مسخره ای شده . نمی دونم اگه ما جای آمریکا بودیم ( فدرت نظامی و اقتصادی و ... اونها رو داشتیم ) از این بهتر رفتار می کردیم نه
همیشه وقتی بحث قدرت و جا به جایی قدرت میشه یاد فیلم " زنده باد زاپاتا می افتم " شاید اسم زاپاتا برای این جاودانه شد که به قدرت رسید و تونست اونو کنار بذاره . آدمهایی که قدرت دارن اما از قدرتشون حتی جایی که حقشو دارن استفاده نمی کنن برای من خیلی جالب هستن . اما دنیا امروز دنیای زاپاتا نیست دنیای پوریای ولی نیست حتی دنیای تختی هم نیست دنیای بوش و رامسفلد و پاول و رایسه . خیلی دنیای کثیفیه اما هنوز باید از بوی سیب لذت برد

غم دنیی دنی چند خوری ؟ باده بخور

لذتهای کوچک

امروز که سمت خونه بر میگشتم هوا سوز برف داشت فکر کردم چقدر خوشحال می شم اگه امشب ساعت 3 از خواب پاشم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ببینم داره برف میاد و همون موقع با خودم تصمیم بگیرم صبح قبل از در اومدن آفتاب برم پارک و روی برفهایی که روش هیچ ردپایی نیست کلی راه برم و با خودم خلوت کنم و وقتی حسابی یخ کردم برگردم خونه و جلوی بخاری دوباره بخوابم . احساس کردم این داستان برام خیلی دوست داشتنیه شاید بیشتر از خیلی چیزهای دیگه . لذتی که با پول نمیشه خریدش و با چیزی هم نمیشه عوضش کرد فقط باید حسش کرد
تو زندگی آدمها لذتهای مختلفی وجود داره و آدم هرچی بزرگتر میشه میدان و عرصه لذتها براش بزرگتر میشه اما انگار عمقشون کم میشه و درنتیجه حس میکنه کمتر از زندگی لذت می بره . من خودم وقتی یاد لذت دولایه کردن توپ پلاستیکی ، خریدن آدامس خرسی ، دیدن برنامه کودک مخصوصا الفی اتکینز، آرزوی تعطیل شدن مدرسه تو یه شب برفی و خیلی چیزهای میافتم کلی حال می کنم می بینم حاضرم خیلی از چیزها رو بدم تا دوباره از این جور چیزهای کوچیک لذت ببرم . لذتی که واقعا عمیق باشه و آدم نتونه تهشو ببینه . لذت بزرگ از چیزهای کوچک خیلی عجیبه اما وجود داره حداقل من کاملا حسشون کردم
آدم همیشه باید لذتهای کوچیک تو زندگیش داشته باشه باید بتونه از بو کردن یه سیب لذت ببره باید بتونه از خوردن یه فنجون قهوه لذت ببره اینجوری دنیا پر از لذت و شادی میشه . به صورت کلی موافق نیستم که هر چیزی که لذت داره خوبه اما فکر می کنم نیروی محرکه ادامه زندگی لذت بردن و شوق لذت بردن باشه اما نه هر لذت بردنی

Friday, December 17, 2004

حس کشف رمز

یه چند وقتی بود که وبلاگ بچه های دانشکده رو به طور جدی دنبال می کردم و سعی در کشف روابط و مفاهیم نوشته ها و کامنتها داشتم و از اینکه مفهوم بعضی از اتفاتی که قبلا برام بی معنی بود می فهمیدم حس کشف رمز و فسفر سوزوندن مثبت بهم دست می داد اما از این به بعد از این کار دوری می کنم چون فکر می کنم حس فضولو بردن جهنم معادل نزدیک اینجور حس کشف رمزه به علاوه اینجوری راجع به بعضی آدمها ذهنیت یک بعدی پیدا می کردم و این اصلا خوب نیست . از این به بعد تلاش می کنم وبلاگها رو بدون توجه به مصداقها و معادلهای خارجی افراد بخونم و اگر نتونستم این کارو بکنم مسلما دیگه اونها رو نمی خونم

آدم نباید از یک روزنه که نمی دونه اون ورش کیه و کجاست ، حقیقته یا خیال ، شوخیه یا جدی ، راسته یا دروغ به آدمها نگاه کنه و راجع بشون قضاوت کنه و بدتر از همه به هوش و ذکاوت خودش احسنت بگه در حالی که منطق میگه این کار اوج حماقته

Thursday, December 16, 2004

یک روز خوب

امروز خیلی خوب بود هر چند می تونست خیلی هم بد باشه از اون روزایی بود که اگه کارایی که دوست نداشتم می کردم سرم نا فرم درد می گرفت . صبح ( ظهر ) ساعت 2 از خواب پا شدم ( ساعت هفت ونیم یه بار پاشدم اما اصلا حالم خوب نبود برای همین کلیه قرارها رو کنسل کردم و دوباره خوابیدم ) و خیلی شیک کره عسل خوردم که هم ناهار بود و هم صبحونه بعد کمی مطالعه روزنامه و مجددا استراحت . یک کم هم فوتبال دیدم هر چند که حالم از فوتبال باشگاههای ایران به هم می خوره اما برای اینکه عریضه خالی نباشه بد نیست . وسط فوتبال پاشدم رفتم سلمونی تا به خودم ثابت کنم موهام اونقدر اهمیت نداره که خودمو براشون نگران کنم ( کلا تو این دنیا نباید به چیزی دلبسته شد راجع به کسی نمی دونم ) چون اساسا ریخت و روز آدم برای دیگران خوشاینده نه برای خود آدم و عمدتا این خوشایند دیگرانه که برای آدم خوشاینده اما آدم برای خوشایند دیگران نباید نگران بشه ( البته این دلیلی برای هپلی بودن نمیشه ) در هر صورت " من در برابر من " هر روز ابعاد عجیب غریب تری پیدا می کنه . نمی دونم خودم رو بیشتر دارم کشف می کنم یا یه منه دیگه داره ساخته میشه . بعد یک حموم آب داغ مشتی . قهوه و سیگار - جیم جار موش - که خیلی حال داد . بعد هم یک وعده شام سبک . آخرشب هم فیلم ده - عباس کیارستمی- که کلی دز فمنیسم خونم رو زیاد کرد . یه خرده اینترنت بازی . حالا هم که وبلاگ ، دست آخر هم دوباره خواب . امروز خیلی خوب بود چون برای خودم بودم و نه برای هیچ کس دیگه

Wednesday, December 15, 2004

آیا فهمیده شده ام

امروز بالاخره سمینار آموزش مهندسی مواد برمبنای فن آوری اطلاعات بر گزار شد از اون چیزی که تصور می کردم بهتر بود مشکل خاصی پیش نیومد جمعیت هم به اندازه کفایت بود یعنی اونقدری بود که برای خودم حرف نزده باشم . معمولا نتیایج اون جور جلسات در طول زمان مشخص می شه یا اطلا مشخص نمیشه اما فعلا باید صبر کنم ببینم فید بکی که می گیرم چیه . تو راه که بر می گشتم جمله معردف نیچه ذهنم رو پر کرده بود : آیا فهمیده شده ام

بهینه ترین

امروز از خواب که بلند شدم که حرف نمی تونستم بزنم یعنی وقتی حرف می زدم از هر سه تا کلمه یکیش فوت می شد ( هر کسی یک هفته و نیم سرفه کنه کلا باید حرف زدنو بی خیال بشه ) یه فلاسک آب و نشاسته خوردم تا یه خرده صدام باز شد ( نمی دونم چرا فروغ گفته تنها صداست که می ماند من که فعلا فقط تصویرم مونده ) اما با وجود این ترسیدم تو سمینار امروز کلا صدام تعطیل شه برای همین تصمیم گرفتم که کارم رو کوتاهش کنم برای همین شروع کردم به حذف کردن بعضی از قسمتها در نهایت هم فکر کنم بهتر شد چون اون کسایی که می خواستن موضوع رو بگیرن با همین قدر که دیدن دو زاریشون می افتاد
آدم معمولا وقتی تو شرایط سخت قرار می گیره کارهاشو به سمت بهینه ترین حالت سوق می ده و اگه شرایط حاد نباشه زواید خودشون رو جدی نشون می دن

Tuesday, December 14, 2004

کاچی بهتر از هیچی نیست

از مطب دکتر کاشانچی که اومدم بیرون ساعت چهار و نیم بود و نماز نخونده بودم رفتم تو تهران کلینیک چون بالاخره همه این جور جاها نمازخونه دارن . نماز رو خوندم اما یه سوال تو ذهنم باقی موند چرا بعضی از نمازخونه ها بدترین جای ممکن انتخاب می شن . به نظر من هر چیزی که حداقل کیفیت رو نداشته باشه اگه وجود نداشته باشه بهتره . من مخصوصا تو این زمینه ها فکر نمی کنم کاچی بهتر از هیچی باشه بلکه معتقدم احترام امامزاده رو متولیش باید نگه داره

آشنای نادیده

امروز رفتم مطب دکتر شهشهانی تا یه فکری برای موهای سرم بکنه چون اصلا دوست ندارم با ریختن موهای من آنتروپی جهان زیاد بشه . دنیا می تونه جورای دیگه هم آنتروپی شو زیاد کنه . بعد هم رفتم 3 طبقه بالاتر همون ساختمون تا دکتر کاشانچی رو ببینم . دیدنش برام خیلی جالب بود آدمی که کلی برام آشنا بود اما هیچ تصویر ذهنی خاصی ازش نداشتم ( این بنده خدا دکتریه که منو به دنیا آورده ) اتفاقا اونم خیلی با دیدنم حال کرد و همه این اتفاقات بیشتر از 2 دقیقه طول نکشید . اما تجربه خوبی بود

Monday, December 13, 2004

ایران - اسرائیل

مشغول وبگردی بودم به ذهن رسید آمار کابینه فعلی اسرائیل رو در بیارم چون شنیده بودم معمولا ایرانی توشون پیدا میشه . شکر خدا هر چی سایت رفتم فیلتر نشده بود . نتیجه اینکه از 13 وزیر ، 9 تا متولد اسرائیل هستند و 4 تا دیگه متولد روسیه ، تونس ، مراکش و ایران میباشند . از قضای روزگار این آقای شائول موفاز که متولد 1948 ایرانه و سال 1957 به اسرائیل مهاجرت کرده وزیر دفاع اسرائیل هستش و ما ها که معمولا بدترین حالت ممکنه رو تحلیل می کنیم می تونیم حدس بزنیم چرا این وزارت باید وزیر ایرانی داشته باشه . بعد از این فکر کردم ببینم رئیس جمهور شون کجاییه ( چون سیستم نخست وزیریه معمولا از رئیس جمهور اسمی شنیده نمیشه ) دیدم خدا رو شکر جناب رئیس جمهور از خودمونه . آقای موشه کاتساو متولد 1945 یزده و سال 1951 رفته اسرائیل

نمیدونم چرا حس کردم دلم میخواد نوار خالی گوش بدم

http://www.knesset.gov.il/president/epresident.htm
http://www.knesset.gov.il/mk/eng/mk_eng.asp?mk_individual_id_t=720

Sunday, December 12, 2004

.... می تونه

شنبه ساعت 2.5 می تونه زمانی برای آغاز حالگیری باشه

شنبه 3 - 5 می تونه زمان امتحان عملی آزمایشگاه شیمی باشه . یکشنبه ساعت 10 - 12 می تونه زمان تحویل دادن گزارشکار 10 صفحه ای آزمایشگاه عملیات حرارتی باشه که هیچ کارشو نکردی . یکشنبه ساعت 1 - 3 می تونه زمان امتحان اصول استخراج باشه که هیچ چیزی راجع بهش نخوندی

یک شنبه ساعت 5 می تونه زمانی برای راحتی و آسودگی باشه

امتحان آزمایشگاه شیمی می تونه هفته بعد باشه . گزارشکار آزمایشگاه عملیات حرارتی می تونه ساده و روتین باشه . امتحان اصول استخراج می تونه در حد دبستان یا پیش دبستانی باشه

تو هر موقعیتی آدم باید تمام تلاش خودشو بکنه که بعدا پشیمون نشه به علاوه هیچ وقت هم نباید به خودش سخت بگیره چون ممکنه پشیمون بشه

Thursday, December 9, 2004

من - اکساویچه

یکی از دوستان پیشنهاد کرد که اسم خودم تو وبلاگ نباشه ( به این صراحت نگفت اما توی همین مایه ها بود ) من هم قبول کردم . نمی دونم چرا اکساویچه به ذهن اومد . به هر حال وقتی که راجع بهش فکر کردم دیدم اشکالی نداره و یه جورایی با مسما هم هست
از این بعد من اینجا اکساویچه هستم
این اسم از یکی از شخصیتهای فیلم مرد مرده - جیم جار موش - اقتباس شده است

سرفه

از یک شنبه همین جوری سرفه می کردم ولی سرما نخورده بودم . بعضی وقتها بدجور می شد طوری که عزیزی گفت اگه سل گرفتی برات شیر بیارم . خلاصه این قضیه ادامه داشت تا امروز که بعد از سرفه سرم ناجور درد می گرفت و تا چند ثانیه دنیا شبیه فیلمهای علمی تخیلی می شد بالاخره گفتیم اینجوری فایده نداره بریم دکتر ببینیم چی میگه . از اونجایی که پنج شنبه ساعت 8 هیچ دکتری تو مطبش نیست رفتم بیمارستان ساسان . پرستاری که نقش منشی رو بازی می کرد ازم دفترچه بیمه خواست . بهش دادم گفت با سازمان تامین اجتماعی قرارداد نداریم گفتم مشکلی نیست خلاصه دکتر دوا داد آب انار داد گفت برای آلودگی هواست و کلی مزخرف دیگه . و تو دفترچم چهار قلم دارو نوشت . داروخانه خود بیمارستان بسته بود درنتیجه رفتم سراغ داروخانه میدون فلسطین . این دفعه هم آقای دکتر دفترچمو نگاه کرد و گفت آزاد حساب کنم . گفتم بدم ، بمیر و بدم . بعدش هم اومدم خونه . تو این فاصله 9000 تومان سرفه کردم . با خودم فکر کردم چه لزومی داره هر سال برای گرفتن فرم اشتغال به تحصیل ریخت قشنگ مسئول آموزش ببینم در صورتی که دیدن و ندیدنش فرقی به حالم نداره .

مریضی های جسمی رو بیشتر از ضعف دورنی و روحی می دونم آدم زمانی جسمش مختل میشه که درون و روح و اندیشه اش مختل شده باشه . من هم که چند وقته مشکل من در برابر من پیدا کردم درنتیجه هر ویروس و باکتری از خدا بی خبری می تونه بیاد سورچرونی

Wednesday, December 8, 2004

نقد مسئولین

سه شنبه از صبح مشغول خوندن کنترل بودم وقتی هم برگشتم مشغول تمرین شدم و بعدش هم رفتم منزل استاد . تا ساعت 9 اونجا بودم و بعد با بابک ( خدا یه شنبه اول وقت سر حال بوده و خواسته به بشریت یه حال مشتی بده بعد با خودش گفته بابک رو خلق کنم ) تا ساعت 11 تو پارک هوا سرما بحث کردیم و لرزیدیم . در نتیجه روزنامه های سه شنبه رو روز چهارشنبه خوندم .خوندم که با خاتمی چه کردند. تو مملکتی که به قول آقای ابطحی به مسئول رده سه - چهار قوه قضاییه نمیشه انتقاد کرد . تو مملکتی که فیلمسازهاش جرات ندارند یه آدم شناسنامه دار و با طبقه رو به تصویر بکشن یا اگرهم مثل افخمی تو فیلم شوکران همچین کاری رو بکنن تمام پرستار یادشون میفته که بابا ما خود مریم مقدسیم و کلی دادار دودور می کنن ( قبل از انقلاب هم قضیه همین ریختی بوده آدمهای فیلمها یا بی طبقه و بدون پس زمینه هستن یا روسپی و جاهل که متاسفانه صنفی نداشتند که از تهمتها مبراشون کنه ( با وضع فعلی تهران باید منتظر تاسیس صنف قشر اول فوق الذکر باشیم )) تو مملکتی که همه هاله ای از تقدس دارن و به کسی نمیشه حرف زد به خاتمی عتاب و توهین میشه اون هم توی دانشگاه . امیدوارم همه آدمهایی که این کار رو کردند از این ور اون ور خط گرفته باشند و با تحلیل و فسفر سوزوندن اقدام به همچین کاری نکرده باشن چرا که شاعر گفته

هر که گریزد ز خراجات شام
بار کش غول بیابان شود

Monday, December 6, 2004

روز دانشجو

امروز روز دانشجوست اما کدام دانشجو ؟ دانشجویی که عین خر وارد دانشگاه میشه و بعد از چهار سال عین گاو میره بیرون . دانشجویی هر روز اونقدر آرایش میکنه که برای آدم سوال پیش میاد این شب عروسیش چی کار می خواد بکنه . دانشجویی که تمام دخترها رو به چشم الاغ میبینه و دوست داره دخترها به چشم خر بهش نگاه کنن . دانشجویی که با چادر وارد دانشگاه میشه و چهار سال بعد ... . دانشجویی که لمپن بازی بارش افتخاره . کدوم دانشجو ؟ دانشجویی که از فعالیت سیاسی فقط قلنبه حرف زدنو یاد گرفته و دنیا رو یا با خود یا بر خود میبینه و دهنش پره از " چیزیایی می دونم که شما نمی دونید " دانشجویی که خودش نمی دونه برای چی دانشجو شده و دانشگاه غیر از مدرک دادن چه خاصیت دیگه ای داره

مثل اینکه باید اون عده ای از دانشجوها که برای واژه دانشجو شان و منزلتی قائل هستند نسبت به مفهوم این واژه تجدید نظر کنن همون جوری که خیلی از دانشجوها این کارو کردن و همون جور که جامعه چندین ساله این کارو کرده و اگه به کسی ، مغازه داری بگی من دانشجوام غیر از خب باش به من چه چیزی نمیشنوی

حرمت دانشجو را از بین بردیم به جای اینکه الگویی برای جامعه خودمون باشیم و بر خودمون فرض کنیم که ما به عنوان قشر مثلا فرهیخته باید جامعه را بالا بکشیم خودمون رو با مسخره بازی سرگرم کردیم و پشت یه سری حرف قلنبه سلنبه قایم شدیم . شدیم یه قشر فرو دست از جامعه ، جوری که حتی به عنوان قشر دیگه بهمون نگاه نمی کنن و این برای خیلی هامون اصلا مهم نیست

چون نیک نظر کرد پر خویش برآن دید
گفتا ز که نالیم از ماست که بر ماست

مردها و زن ها

توی یه وبلاگ خوندم : " همه پسر ها مث همن . تا يکى چند تا جمله ى عاشقانه پشت سر هم براشون رديف مى کنه مث سگ دنبالش مى افتنو استفراق هاشو مى ليسن ! " برام تفاوت نگاه مردها و زنها جالب اومد چون من بیشتر از دختری بدم میاد که حاضر میشه برای اینکه یه سگ استفراق هاشو لیس بزنه پشت سر هم جمله های عاشقانه بگه . چون اون پسر فقط خودشو تباه کرده اما دختر هم خودشو تباه کرده و هم پسر رو

تو این وبلاگ دوست دارم بیشتر خودم باشم تا اونجوری که دلم میخواد دیگران منو ببینن

Saturday, December 4, 2004

کد نویسی

خیلی وقت بود کد ننوشته بودم انگار حس و حالش نبود بیشتر تو کار گرافیک و اینترنت بازی خاص خودم بودم . اما نمی دونم چطور شد یهو حسش اومد .
کد نویسی یه نعمت بزرگیه که خدا فقط به بندگان خاص خودش اعطا می کنه . خیلی به آدم دید میده . کمک میکنه آدم دنیا رو سیستمانیک ببینه و ایمان بیاره به اینکه برای هر مشکلی حداقل یک راه وجود داره و راهی که پیدا می کنی بهترین راه حل نیست و همیشه راه بهتری وجود داره و اعتقاد پیدا کنی به اینکه برنامه هایی که آدم مینویسه باگ داره و خیلی وقتها بهترین ایده ها باگهایی دارن که پیدا کردشون مهمتر از خود ایده اولیه میشن .
زمانی که کد نمی نوشتم و مشغول کارهای گرافیکی بودم فکر می کردم این جور کارای نیمه هنری نیمه تکنولوژیک با شخصیت من سازگاری بیشتری داره و اگر روی اونها متمرکز بشم کلی موفق می شم اما همین دو سه شب کد نویسی دوباره یادم انداخت دنیا رو اونقدر کوچک نکنم که تمام ابعاد وجودیم توش جا نشه

Friday, December 3, 2004

شعر و موسیقی

خیلی وقت بود می خواستم یه شعر راجع به فلسطین بگم هر چند که بیشتر شعر رو اومدنی می دونم تا گفتنی اما سعی خودمو کردم یک کم هم جلو رفتم اما نمی دونم چرا هیچ کدوم از بیتها حتی به خودم هم نمی چسبید یه جورایی تصنعی بود . نمی دونم چرا این جورییه اما انگار حس خشم و تنفر و انتقام رو تو قالب شعر کلاسیکمون نمیشه منتقل کرد اتفاقا این موضوع در مورد موسیقی سنتی هم صادقه . شادی ، غم ، تنهایی و ... رو میشه حس کرد اما اعتراض رو نه . فکر می کنم شعر و موسیقی ما فقط متوجه دورن هستن و احساس فردی را مد نظر دارن تا فضای خارج و حس جمعی . برای همین به سمت نثر رفتم . خودم از چیزی که نوشتم خوشم اومد . یه قسمت از بند دومش رو می نویسم

من در خانه ای کوچک متولد شدم
آنقدر کوچک که صدای قلب پدر و مادرم را می شنیدم
بعضی از روزها صدای قلب مادرم بود و صدای خنده من
قاب عکسی بر بر دیوار بود که من صدای قلبش را نمی شنیدم
اما پدرم می شنید
بعضی از روزها صدای قلب قاب عکس بود و صدای گریه پدرم
من هیچکدام را نمی شنیدم
...

Tuesday, November 30, 2004

رفراندوم

انگار این قضیه رفراندوم برای حکومت جدید ایران برای بعضی از دانشجوهای فرهیخته یه شوخیه جدیه
اولا کدوم حکومت بی درو پیکری می شینه میگه خب حالا که شما مردم میگید ما بریم ما هم باهاتون قهریم .اصلا براتون حکومت نمی کنیم . پیف پیف بو میدین
دوما چند درصد مردم همیشه در صحنه این کشور واقعا می دونن یه حکومت ایده آل ( از نظر خودشون ) چه ریختی باید باشه
سوما ( جهت مشاکله گویی نوشتم سوما منظورم ثالثا بود ) خب فرض محال همچین اتفاق خنده داری رخ داد لابد 25 سال دیگه اجماع می کنیم که نه بابا اینم حال نداد چطوره بریم مستعمره یه کشور مشتی بشیم
خلاصه اینکه سوئیس اسم قشنگیه اما قواعد خاص خودشم داره

ترمودینامیک

امتحان میان ترم ترمودینامیک امروز منو کاملا مجاب کرد که در این درس سوالها دو نوعند
الف - سوالهایی که سر جلسه مطمئنی داری درست حل می کنی اما وقتی از جلسه میای بیرون می فهمی یه جا اشتباه کردی
ب - سوالهایی که همون سر جلسه می دونی داری اشتباه می نویسی اما برای خالی نبودن عریضه ادامه میدی

Sunday, November 28, 2004

من خواهم نوشت



یه خورده به ریخت و روز وبلاگ رسیدم براش هیت کانتر گذاشتم (البته توی فایرفاکس نمی تونم ببینمش و حتما باید از اکسپلورر استفاده کنم که معمولا این کار رو نمی کنم ) و به شنیاکی لینک دادم . من دوست ندارم مثل داستان لیسبون بشم اما اگه کسی هم نیاد کماکان خواهم نوشت چون از این کار داره خوشم میاد


Saturday, November 27, 2004

من در برابر من

یه چند وقتیه با خودم مشکل دارم یعنی با اصول خودم مشکل دارم . ساعتها میشه میشینم در مورد موضوعاتی فکر می کنم که کمی قبل تر برام کاملا حل شده بودن و هیچ کاری به کارم نداشتن اما حالا دست از سرم برنمیدارن وسط کتاب خوندن میان سراغم و وقتی به خودم میام حس می کنم حال و حوصله کتاب خوندن هم ندارم . با خودم نمیتونم کنار بیام . نمیدونم این اصول از کجا اومدن اما وجود دارن به نظرم میرسه اشکال دارن اما برای تغییر دادشون یا اصلاح کردشون راهی ندارم یعنی بدون این مبانی دیگه من ، من نیستم یکی دیگه میشم حالا نمی دونم این من جدید از قبلی بهتره یا نه
وقتی در مورد اصول فکر می کنم هیچ چیزی بد یا خوب نیست چرا که خوب و بد باید بر اساس یه معیار سنجیده بشه در حالی که خود معیارها رو دارم زیر سوال می برم پس همه چیز با همه چیز هم ارزشه . این باعث گیج شدنم میشه

سعی کردم با بعضی ها که قبولشون دارم حرف بزنم تا حدودی هم موفق شدم اما همه چیز رو نمی تونم بگم شاید اساسی ترین جاها رو نمی تونم بگم خب به نتیجه ای هم که مد نظرمه نمی رسم و این اذیتم می کنه

نمی دونم واقعا نمی دونم

Friday, November 26, 2004

استعداد

امروز فرصت شد فوتسال ایران - آرژانتین رو ببینم . آرژانتین واقعا موثر بازی کرد حتی یه شوت بی هدف نزدن برای همینم به هدفشون رسیدن . از نظر آمار شوت و تعداد حمله ایران برتر نشون می داد اما نتیجه بازی افتضاح بود . مثل بعضی از مدیران که آمار ارائه می کنند آدم فکر می کنه چقدر کار کردن اما نتیجه کارهاشون چیز دیگه ای میگه یا مثل بعضی از کنفرانسها و همایشهایی که برگزار میشه و هیچ نتیجه ای برای هیچ جایی نداره

هرجای ایران که بری میتونی یه دست گل کوچیک بازی می کنی و به قول آقایون ما دریای استعداد در این ورزش هستیم اما نمی دانم چرا بین نیمه فکر می کردم اگه این تیم علی اصغری بره بالا خیلی نامردیه . نمیدونم چرا ایران با این همه استعداد در علم و تکنولوژی محلی از اعراب نداره . نمیدونم چرا مجلس کشوری که صادرکننده نفت در جهانه باید بودجه واردات بنزین رو تصویب کنه

ما استعدادهای فراوانی داریم ( یا حداقل فکر می کنیم که داریم ) اما بزرگترین استعدادمون حروم کردن و هرز دادن استعدادهاست

Wednesday, November 24, 2004

ما و سرما

تحمل سیلی باد امروز برام کمی سخت بود هر چند که درست حسابی خودمو پوشونده بودم وقتی خونه رسیدم گوشام کاملاسرخ شده بود . لباسهامو عوض کردم و رفتم دستو صورتمو بشورم تو آینه کسی بود که توی هوای سرد تی شرت پوشیده بود بهش خندیدم . گفت نخند من همینم تازه زمستونها سالاد خیار گوجه هم می خورم تا وسطهای بهارم پرتقال گیرم میاد ... همین جور داشت می گفت تارسید به : تو عمرم کرسی هم ندیدم چه برسه به اینکه زیرش خوابیده باشم . گفتم دست شستنم تموم شد . با خودم فکر کردم چه آدم هایی پیدا میشن انگار از زندگیشون هیچ لذتی نمی برن

Sunday, November 21, 2004

نماز

بعد از اینکه پست قبلی را نوشتم رفتم نمار مغرب رو بخونم وسط نماز دنبال این بودم که اسم پست رو چی گذاشتم ، یادم نیومد . یک رکعت نمازم تموم شده بود

نماز عشا تو فکر نوشتن همین پست بودم ، حیفم اومد اینجور نماز خوندنو ثبتش نکنم . امیدوارم چهار رکعت نماز خونده باشم

همین نمازهای بی در وپیکرو از روی عادت خیلی وقتها کمکم می کنه که بفهمم تو روز چه کارهای درست و نادرستی می کنم . وای به روزی که همین رو هم ازم بگیرن

جبر و اختیار

بعضی وقتها آدم فکر می کنه خیلی در زندگی خودش موثره و هر کاری که می کنه با میل و اختیار خودشه اما وقتی میفهمه اینطور نیست یه حسی بهش دست میده که انگار دنیا رو باید یه جور دیگه تحلیل کرد

اولین نگاره رو که نوشتم به همون دوستی که باهاش بحث می کردم میل زدم که این وبلاگ منه بیا ببین . جواب داد که من وبلاگ دارم آدرسشم خودت می تونی حدس بزنی . بعد توی وبلاگش این جمله رو دیدم : " از امروز دیگه تنها نیستم. اینقدر مخ رفیق مدد رو زدم که اونم زد تو کار وبلاگ. " یه جورایی زورم اومد فهمیدم که کلی روی مخم کار شده تا این وبلاگ رو راه بندازم و شاید اگر این بنده خدا رو مخ من کار نمی کرد الان به کارهایی که سرم ریخته یکی اضافه نشده بود

راستی تفاوت آدمها خیلی تعجب برانگیزه یکی پنج شش ماهه وبلاگ داره به رفیقش نمیگه یه نگاهی بهش بنداز ( اینجور مواقع یاد فیلمه - داستان لیسبون - می افتم ) اما همون رفیقش هنوز یه ساعت نشده میگه بیا وبلاگ منو ببین

Saturday, November 20, 2004

آدم - پشه

بعضی از آدم های دور و برم منو یاد پشه میندازن . پشه ای که در روز قابل صرف نظره و به چشم نمیاد اما شب وقتی چشماتو می بندی سعی می کنه وجود خودشو اثبات کنه و شبتو سیاه می کنه و سیاه کردن سیاهی تنها از پشه ها بر میآد

یا باید لذت کرختی قبل از خواب رو بر خودت حروم کنی تا یه پشه ناچیز رو بکشی یا باید بذاری تا اونجایی که می تونه از خونت بخوره تا مست شه و دیگه خودشو اثبات نکنه

من معمولا راه دومو انتخاب می کنم و وقتی جای نیش رو روی بدنم حس می کنم با لذت کرختی فبل از خواب تسکینش می دم و بر حقارتش می خندم

خدا نکنه آدمهای دور و برم بیشتر پشه باشن یا خودم پشه ای باشم که فکر می کنه آدمه

Thursday, November 18, 2004

اولین نگاره

چند وقتی بود با یکی از دوستان راجع به وبلاگ و وبلاگ نویسی بحث می کردیم در حالی که هیچ کدام هم وبلاگ نداریم و بیشتر به وبلاگ دیگران استناد می کردیم. در نتیجه تصمیم گرفتم در این زمینه قدری تجربه عملی کسب کنم، امیدوارم این تجربه حداقل برای خودم مفید باشد