Monday, January 31, 2005

پودمان

یه چند وقتی این واژه پودمان رو زیاد می شنوم و اصلا معنیش رو نمی فهمم . تازه این اتفاق برای من می افته کلی ادعای ادبیات فارسی دارم . حالا اون بندگان خدایی که روی ادبیات فارسی به اندازه من مسلط نیستند از این واژه چی می فهمن الله اعلم . به صورت کلی گسترش مجموعه واژگان هر زبانی موجب تسهیل ارتباط بین اصحاب زبان میشه اما وضع واژگان جدید باید همراه با بینش لازم برای جا افتادن اون واژه باشه . مثلا هواپیما ، فرودگاه و خیلی واژه های دیگه که وضع شدند هم بار معنی موردنظر رو دارند و هم برای اصحاب زبان دارای معنای قابل حدس و قابل فهم هستند . اما واژه ای مثل این پودمان معنای قابل حدسی ندارد لذا جا افتادن اون خیلی بعید به نظر می رسه . اگه حداقل معادل انگلیسی شو رو بگن آدم سریعا می تونه معناش رو پیدا کنه اما وقتی معادل سازی فارسی میشه مرجع مشخصی برای فهم معنا وجود نداره .
به هر حال اگه کسی معنای این واژه رو میدونه برام بنویسه تا از جهالت در بیام .

Sunday, January 30, 2005

چایی

تو فرهنگ ما چایی جایگاه ویژه ای داره . شاید خیلی مهمتر از اونی باشه که تو نگاه اول به نظر می رسه .
خدا روح مامان بزرگه رو شاد کنه یادمه همیشه وقتی سفره ناهار پهن می شد قبل از اینکه غذا تو سفره بیاد قوری و فلاسک و استکان نعلبکی کنار سفرم میومد . انگار چایی بعد از ناهار مهمتر از خود ناهار باشه . یکی رو می شناسم که وقتی میخواد بگه ناهار تونو بخورین و بعدش فلان کار رو بکنین ، میگه ناهار چاییاتونو بخورین . جوری که انگار چایی و ناهار با هم دیگه معنا دارن و یکی بدون اون یکی بی معنیه . در باب سیگار و چایی هم که میشه یه مقاله جامع نوشت . هر چند که کارشناسن علوم غذایی این کار رو منع می کنند اما برای بعضی ها ترک اینجور عادتها واقعا منجر به مرض میشه .
من خودم اونقدرها چایی خور نیستم اما بعد از آبگوشت تیلیت و گوشت کوبیده با دارچین و پیاز ترشی و سبزی خوردن ( به همراه تربچه نقلی ) هیچ چیزی قد چایی نمی چسبه . گور بابای از بین رفتن ویتامین c و کلی مزخرفات دیگه .

Saturday, January 29, 2005

یا علی

می ترسم .
می ترسم از اون روزی که دیگه نتونم یا علی بگم .
می ترسم از اون روزی که وقتی دست یا علی به سمت کسی دراز کنم بعدش دستمو یواش تو جیبم بذارم .
می ترسم از اون روزی که وقتی بگم یا علی کسی نباشه بگه علی یارت .
می ترسم از روزی که اونقدر بی اعتقاد به علی باشم که دستمو از جیبم نتونم دربیارم ، سرمو بالا بگیرم و بلند بگم یا علی .
یا علی .

Friday, January 28, 2005

از عجایب روزگار

امروز یه آدم با استعداد کشف کردم . واقعا استعدادش منو تحت تاثیر قرار داد جوری که هنوز سرم درد می کنه . نمی دونم این یارو با این همه استعداد از کجا پیداش شده . یه فیلم ساخته از عجایب روزگار . من که تو بشکه فیلمهای عجیب قریب کلی شیرجه زدم تا حالا همچین چیزی ندیده بودم . فکر کردم درست فیلم رو ندیدم . اینترنت سرچ کردم ببینم کسی چیزی فهمیده یا نه اما انگار کسی بیشتر از من چیزی نفهمیده بود . به هر حال این رو هم دیدم که اگه یه روزی یه دیوونه تر از من راجع بهش حرف زد بدون پس زمینه نباشم .

Thursday, January 27, 2005

تخریب - سلب

امروز بالاخره موفق شدم به این یارو ISP بروبکس وصل شم ( یه بار شماره تلفن غلط دادن وقتی هم شماره درست رو گفتن یکی دیگه پسورد رو عوض کرد . اما من از رو نرفتم ) و یه سری به ارکات بزنم . اصولا ما تو پروژه های نخریبی خیلی موفقیم . مثلا پروژه تعطیل کردن ارکات عین باقلوا اجرا میشه . ( مطمئنم اگه می خواستن آقایون یه سایت مشابه ارکات طراحی کنن یه پروژه چند ده یا چند صد میلیونی تکفا میشد ) یا بستن یه روزنامه ، شب تصمیم بگیرن یه روزنامه رو ببندن فرداش اجرا میشه . اما اگه بخوای یه مجوز ساده برای اتشار یه روزنامه بگیری جد و آبات رو جلوی چشت میارن .
علاوه بر پروژه ها و سیاست ها تخریبی تو سیاستهای سلبی هم خیلی واردیم . از همون دبستان همیشه این جوری بوده که هر کی بچه بدی باشه اسمش رو می نوسیم پای تخته بعد هم ضربدر می زنیم آخر سر هم از نمره اش کم می کنیم . اگه خوب باشیم چی ؟ هیچی وظیفه ات رو انجام دادی . سیاست سلبی یعنی انضباط همه اول بیسته هر چی بدتر باشی نمره ات کمتر میشه ( بگذریم معیار بدی و خوبی چیه ) هیچ جایی برای تشویق وجود نداره . عمدتا با این جور رفتار اجتماعی کنار اومدیم . این رواشناس ها هم که میان توی این تلویزیون می گن باید بیشتر تشویق باشه و به طور محدود تنبیه برای عمه هاشون بالای منبر رفتن .

Wednesday, January 26, 2005

مترسک و آفتاب گردانها


فکر می کردم رنگ روغن رو پلاستیک کشیدن و درنتیجه هیچ وقت خشک نشدنش در القای مفهومی که تو ذهنمه کمک می کنه . نقاشی که همیشه تازه اس و هیچ وقت خشک نمیشه . اما اول کلی مو و گرد و خاک روش نشست و یه جورایی بی ریخت شد بعد هم یه بنده خدا که فکر نقاشی خشکه یه حاله مشتی بهش داد . انگار نقاشی نمیتونه همیشه خیس باشه و بالاخره دچار مرور زمان میشه . نمی دونم حالا چی کارش کنم . علی الحساب یه عکس ازش گرفتم اگه نابود شد حداقل یه خاطره ازش داشته باشم .



انتظامی - کشاورز

با داداش یاد فیلم مادر کردیم اونجایی که محمد علی کشاورز دراز کشیده و اکبر عبدی پاشو میماله . به صورت کلی جفتشون هنرمندن . شعبون استخونی که کشاورز تو هزاردستان ارائه کرد شاهکار بود . اکبر عبدی تو همین مادر نشون داد که چقدر هنرمنده . اتفاقا هر جفتشون تو این دو سال اخیر مورد عنایت مسئواین صدا و سیما قرار گرفتن .بعضی وقتها فکر می کنم حیف کشاورز نیست که فقط تو این سریالهای خاله خشتکی کانال 2 بازی کنه . حیف نیست اکبر عبدی خودشو بذاره کناره مهران غفوریان اونم تو کاری اونقدر افتضاح بود . حیف نیست کشاورز بیاد تو تلوزیون بگه " از زمان حضور آقای ضرغامی صدا سیما متحول شده " و رسما فلان آقایون رو بماله. اعتقاد دارم که هنرمند باید زندگیش تامین باشه و دغدغه زندگی روزمره رو نداشته باشه اما آدم هیج وقت نباید خودشو برای خوش آمد دیگران زیر پای خودش له کنه . فکر می کنم از بین بازیگران نسل قدیم فقط عزت الله انتظامی باشه که جایگاه خودشو حفظ کرده ( خدا عمر با عزتشو طولانی کنه ).

Tuesday, January 25, 2005

کاغذ سفید



















خیلی وقتها فکر می کنم حیف نیست یه کاغذ سفید با مزخرفاتی که از ذهن من تراوش می کنه سیاه وکثیف بشه !!!

کوه یخی

من نمی دونم همه عین من هستن یا فقط من یه جوریم . من نمی دونم کسی می تونه یه قصه درست کنه بعد خودش رو بذاره جای شخصیت داستانش بعد حالش گرفته شه . حالش اونقدر گرفته شه که وقتی مادرش با یه دنیا محبت و احساس ازش بپرسه چیزی شده فقط سرشو عین احمقها به دو طرف تکون بده چون فکر می کنه نمی تونه به مادرش بگه من یه قصه ساختم و از داستانی که سره هم کردم نا راحتم . نمی تونه بگه وقتی از خونه استاد داشتم قدم زنان برمی گشتم و بابک نبود که حرفهای دلم رو باهاش بزنم یه دختر رو دیدم که کنار خیابون از سرما می لرزید . بهش نگاه کردم و اون خندید چون نمی دونست من جلوی این جور خنده ها که بوی تعفن استریپ تیز می دن عین یه کوه سرد و یخی می شم . خندش رو جمع کرد و گفت به خدا ارزونه . گفتم چقدر به خدا اعتقاد داری ؟ گفت می خوای موعظه کنی ؟ گفتم نه . فقط اگه به خدا رو نگی بعضی ها راحت ترن چون این جور جاها نمی خوان خدا باشه . گفت 5 تومن خوبه ؟ گفتم اگه 5 تومن بدم قول می دی امشب کار نکنی . خندید ولی خندش بوی تعفن نمی داد بوی یه جور معصومیت می داد که تا حالا حسش نکرده بودم . از تو کیف پولم 3 تا دو هزاری در اوردم و گفتم بقیه اش باشه . خندید گفت حس ترحم خودت رو ارضا کردی . می تونی بری . دلم می خواست داد بکشم دلم می خواست آتیشی که به قلبم زد رو تو صورتش تف کنم . اما من یه کوه یخی بودم و اگه یه کوه یخی آتیش بگیره همه چی از بین میره . بهش گفتم قولت یادت نره و بدون اینکه بهش نگاه کنم یه راهم ادامه دادم . اینها رو به مادرم نمی تونم بگم به هیچ کس نمی تونم بگم . نمی تونم بگم دارم آتیش می گیرم . نمی تونم بگه من یه کوه یخم که آتیش گرفته چون هیچ کس باور نمی کنه . من یا باید همون کوه یخ باشم . یا باید یه چیزی باشم که بتونه آتیش بگیره .
من نمی دونم همه عین من هستن یا فقط من هستم که پر از تعارض و پارادوکسم .
" تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم ".

گوهر وجودی

قلب آبی یه نوشته جالب داشت راجع به اینکه یه پسر بچه ازش پرسیده مگه شما ستاره ای که چشمک بزنی . خیلی خوشم اومد یاد اون روز افتادم که رفته بودم رادیولوژی از سینوس و سینه ام عکس بگیرن . تو فاصله ای که منتظر بودم جواب رو بگیرم یه دختر بچه سه - چهار ساله هم اونجا بود و در حالی که همه ساکت بودن بلند بلند حرف می زد . یه جا گفت این صندلی چهار تا پاشو محکم زده زمین برای همین لیز نمی خوره . به نظرم خیلی تعبیر قشنگی بود .
بچه ها دنیا رو خیلی بهتر از بزرگترها می بینن . خیلی شاعرانه تر و برای بیان این حس شاعرانه ساده ترین واژه ها رو انتخاب می کنن و اصلا نیازی ندارن پشت کلی تعابیر شاذ و کنایات و استعارات و تلمیح های عجیب غریب قایم بشن .
خیلی بده آدمها گوهر وجودیشون رو خیلی ارزون بفروشن .

چوب دو سر طلا

داشتم دیباچه کلیله و دمنه رو می خوندم . بعد از حمد و ثنا و ذکر خصائل پیغمبر رسید به مدح خلفا . خیلی جالب بود که به این آیه استناد کرده بود : یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولو الامر منکم . دیدم خیلی با حاله که شیعه به این آیه استناد می کنه میگه امامت سنی هم اشاره می کنه میگه خلافت . به این می گن چوب دو سر طلا .

Monday, January 24, 2005

کشف استعداد

این چند روزه خیلی خوش گذشته . شاید برای همینه که دیگه کار کردنم نمیاد . امروز دو تا عکس خدا گرفتم که خودم خیلی حال کردم . شاید اگه این دوربین دیجیتاله نبود هیچ وقت استعداد خودم رو کشف نمی کردم . اگه حوض نداریم توش پشگل بریزم عوضش اسفند هست که دود کنم .


Sunday, January 23, 2005

هنوز

من هنوز می تونم شروع کنم به خوندن کلیله و دمنه . من هنوز می تونم بشینم کل افشاری رو بزنم . من هنوز می تونم بعد از مدتها یه کار رنگ روغن بکشم . من هنوز زنده ام و نفس کشیدن یادم نرفته .


Saturday, January 22, 2005

تکنولوژی

امروز برای اولین بار به صورت اینترنتی انتخاب واحد کردم . خیلی خوش گذشت . نه کاغذ بازی - نه لزوم زیارات استاد راهنما - نه دیدن ریخت قشنگ مسئول آموزش - نه هزینه برای رفت و آمد و کلی اعصاب خردی ترافیک تهران - نه خیلی چیزهای دیگه . عوضش قرار بود بچه های دانشکده رو ببینم و اگه شد یه برنامه ای برای تعطیلات بریزیم که اون هم نشد .
تکنولوژی درسته که خیلی کارها رو سهل و ساده کرده اما از طرفی آدمها رو جزیره جزیره کرده . ارتباطات و لزوم برخورد و تعامل آدمها با هم کمرنگ شده . البته با خلق و خویی که من دارم این خیلی خوبه اما فکر می کنم آدم یه سری چیزهایی رو این وسط داره از دست میده که حواسش نیست .

Friday, January 21, 2005

طنز ایرانی

امشب نشستم سینما 4 رو دیدم . آقایون نشسته بودند راجع به طنز انگلیسی و لزوم آشنایی با فرهنگ انگلیسی برای فهم فیلم حرف می زدند . اگه یه آدم بیکار پیدا میشد قسمت نقد فیلم رو ضبط می کرد می تونست ببره انگلیس و کلی راجع به طنز ایرانی و لزوم شناخت فرهنگ ایرانی حرف بزنه . بعضی از پارامترهای طنز این برنامه اینها بودند .
1- اقای دهقان با اون همه اهن و تلپ نشسته راجع به فیلم قاتلین پیرزن حرف میزنه بعد خیلی راحت میگه قاتلین پیرزن برادران کوئن که برای تماشاگر ایرانی کلی آشناتر هستش رو ندیده .
2- آقایون مثلا نشستن با همدیگه بحث و تبادل نظر می کنند در حالی که خیلی ها می دونن این یکی نوچه اون یکیه و جایی این یکی اون یکی رو استاد خطاب می کنه .
3- آقایون 10 دقیقه راجع به قسمتی از فیلم حرف می زنن که از تلوزیون پخش نشده و اصرار دارن که اون قسمت نشاندهنده آداب دانی انگلیسی و طنز خاصیه که اونها دارن.
4- آقای دهقان برگشته میگه میشه کلی فیلم پخش کرد و معدودند فیلمهایی که مشکل اخلاقی دارن اون وقت تو فیلمی که بعد از این حرفها پخش میشه یه سکانس می پره .
اگه بخوام بشمرم یه چند تای دیگه هم هست .
با وجود اینکه فیلم رو زده بودن به نظرم از قاتلین پیرزن برادران کوئن بهتر بود.

Thursday, January 20, 2005

قانون نانوشته

یه وبلاگ پیدا کردم که برای یه پسر پیش دانشگاهی بود .نوشته هاش من رو دقیقا برد به همون دوران پشت کنکور . اون سال مزخرف و ... نمی دونم این تئوری یه سال به خودت فشار بیار بعدش چهار سال برو خوش باش از کجا اومده اما می دونم وجود داره و انگار همه هم این قانون رو قبول دارن . یکی از عواملی که باعث میشه دانشگاه های ما محیط علمی نداشته باشن همینه که ماها فکر می کنیم برای راحتی اومدیم دانشگاه . تو این شرایطه که اگه کسی جدی درس بخونه عین بچه های راهنمایی مفتخر به لقب خرخون میشه . اگه کسی رو پروژه اش به صورت جدی کار کنه میگن یارو مشنگه . به نظرم جامعه باید یه فکر جدی برای این قانون نانوشته بکنه .

Wednesday, January 19, 2005

دروغ یا راست

بعضی از زخمها هست که با خودم میگم باید بی خیالشون شم اما نمی تونم . من نمی دونم چرا وقتی به یکی صاف می گم تکراری شدی ناراحت میشه . من نمی تونم الکی بگم هر چی ببینمت سیر نمی شم من نمی تونم الکی بگم فدات شم . از طرفی حالم به هم می خوره کسی الکی بهم بگه فدات شم . اما انگار بعضی از راست ها رو نباید گفت . انگار ماها با دروغ هایی که می دونیم دروغن خیلی راحت تریم تا با راست هایی که می دونیم راستن . اما من نمی خام اینجوری باشم . می خوام راست بگم و راست بشنوم . یاد این جمله حضرت علی افتادم : " حقیقت گویی حتی یک یار هم برایم باقی نگذاشت . " وقتی اون مرد حق بعضی از حقایق رو با چاه میگه شاید توقع بی جایی باشه از آدمها انتظار داشته باشم حقایق رو خیلی ساده قبول کنن .

برف میومد

بالاخره امتحانا تموم شد و فرصت کردم یه سری به مامان جون بزنم . وقتی رفتم اونجا داشت برف میومد . ظهر هم برف میومد . عصر هم برف میومد شب هم همین جور . تقریبا 7 8 سانت برف نشسته بود . موقع برگشتن نیایش برف میومد . چمران بالاهاش برف داشت اما هر چی پایین اومدم برف کمتر شد . وقتی خونه رسیدم فقط بارون میومد . تهرون واقعا شهر بزرگیه .

Tuesday, January 18, 2005

اولین مثنوی

چند روز پیش همین جوری برای رفع بیکاری نشستم به شعر گفتن . نمی دونم چرا مثنوی اومد . تا حالا مثنوی نگفته بودم اما وقتی مثنوی میاد دیگه کاریش نمیشه کرد . با حال اینجاست که رو وزن غزل مثنوی گفتم اما به نظر من این خط کشی ها یه مشت قرارداد ساده بیشتر نیست که من می تونم به اونها پایبند نباشم .

نام علی گویم همی ره از پی اش پویم همی
آن دم که لب مولا نگفت مرگ از خدا جویم همی

آگه نیم کی لطف او در قلب من منزل نمود
حالی که پیشم آمدست من را ز من او درربود

عقلم گواهی می دهد قلبم شهادت می دهد
دنیای بی عشق علی سوی جهنم می رود

مولای من مولا علی گاهی ز تو غافل شوم
مولا ز بنده درگذر بینی که چون زایل شوم

...

Monday, January 17, 2005

بمب تحریک جنسی

امروز همشهری یه جمله جالب داشت که مفهومش یه همچین چیزی بود : آمریکا بر روی تولید بمب تحریک جنسی فعالیت می کنه . با خودم فکر کردم اگه یه همچین بمبی رو سرمون بندازن خیلی باحال میشه . برای ملتی که همه نزده میرقصن اگه رسما رنگ شیش و هشت پخش شه چی میشه .
نمی دونم این خبر چقدر راسته و اصلا این بمب کابرد نظامی خواهد داشت یا نه اما فکر کنم فقط برای ما میسازنش چون تو هیچ جای دیگه دنیا فریاد ملت از این که ما رو محدود کردن ما رو محدود کردن ( خوبه محدود شده این شدن وگرنه ... ) به هوا نیست .
پی نوشت : فکر کنم صنعت جک سازی کلی پیشرفت کنه و با اتفاقات جدید کلی سوژه با حال ایجاد شه .

Saturday, January 15, 2005

e-mail

یه میل درست کردم تا وبلاگ ما هم ایمیل دار باشه .
ideaslittle@yahoo.com

Friday, January 14, 2005

اندوه شادی فلسفه

می خواستم یه نقدی راجع به قاتلین بالفطره ( Natural Born Killers ) بنویسم . نمی دونم چرا حس می کردم خیلی روی فیلم سوارم . برای همین نشستم دوباره دیدمش . وقتی تموم شد به جای اینکه بشینم پشت میزم و شروع کنم رفتم جلوی بخاری دراز کشیدم . دلم می خواست یه خرده با خودم خلوت کنم از اون وقتهایی بود که اندوه و شادی و فلسفه با هم قاطی میشه و من یخ می کنم . از یه طرف از این که کلی مطلب جدید تو فیلم کشف کرده بودم خوشحال بودم ( می دونم بعضی هاشو اگه به خود الیور استون بگم تعجب می کنه ) . از این که بیشتر می فهمم و عمیقتر شدم حس خوبی داشتم . میتونستم راجع به فیلم بحث فلسفی بکنم تا بحث تکنیکی و محتوایی همیشگی . این معنیش پیشرفته . چند متر پرت شدن به جلو . اما ته ذهنم این اذیتم میکرد که چرا قبلا فکر می کردم روی فیلم سوارم . خیلی از چیزها بود که ندیده بودم یا دیده بودم و نفهمیده بودم .

فکر کنم به این سوال که " چه جوری آدم میتونه بفهمه کجا رو نفهمیده؟ " جواب بدم اما یه سوال بی جواب تو ذهمنه : " چه جوری آدم می تونه بفهمه که کجاها رو نمیفهمه ؟ " .

Thursday, January 13, 2005

دیالوگ

به صورت کلی وبلاگها مونولوگ هستن اما بعضی وقتها دیالوگ میشن یعنی چیزهایی که می خوای بگی تو قالب کامنت زیر نوشته کس دیگه نمی گنجه . همون اول که قالب ذهنی رو خوندن فهمیدم که یه بخشی از حرفها به من برمی گرده . و قالب ذهنی 2 منو مجبور کرد یه چیزی بنویسم .
این کاملا طبیعیه که من وقتی یه آدم رو نمی شناسم و می خوام باهاش برخورد داشته باشم از کسی که می شناسدش بپرسم چه جور آدمیه ؟ اهل شوخی و بگو بخند هست یا نه ؟ از چی بدش میاد ؟ و یه سری سوال های دیگه . این پیش زمینه ذهنی باعث میشه که تو برخوردهام بهتر بتونم عمل کنم و عکس العمل نشون بدم . حالا اگه آدمی سراغ نداشته باشم که این اطلاعات رو بده می تونم از علم آمار استفاده کنم . از مجموعه کل آدمهایی که تو زندگیم دیدم یه سری برداشتهایی داشتم یه سری پارامترها رو سراغ دارم که کمابیش جوابگو هستند . در برخورد با آدمهای جدید اون پارامترها رو چک می کنم و راجع به طرف حدسهایی می زنم ( حدس زدن با قضاوت کردن تومنی 2 زار فرقشه حتی اگه بعضی از مواقع من هم این دو تا رو با هم خلط کنم ) . به صورت کلی پاسخ های آمار و احتمالات فیکس و همیشه درست نیست اتفاقا بعضی وقتها برخلاف احتمال نزدیک به یقین هم یه سری اتفاقات میفته . اما من می تونم بگم بالا 70% درست حدس می زنم . 30% خطا هم اشکال نداره ( بهتر از اینه که آدم تو 100% موارد تو تاریکی شریجه بزنه ) خب حالا این حدس به چه درد می خوره این حدس باعث میشه تو برخوردهام بهتر بتونم عمل کنم و عکس العمل نشون بدم . در ادامه با طرف مقابل ارتباط بیشتری پیدا می کنم درنتیجه شناخت حاصل میشه و اونوقت می تونم قضاوت کنم .
این که خیلی عالیه بود مگه نه ؟ اشکال کار کجاست ؟ اشکال کار اونجاست که حدس بزنی از این آدم جدید کلا باید دوری کنی و نزدیکش هم نشی چه برسه شناخت پیدا کنی . اون موقع ممکنه بزرگترین شانس زندگیت رو از دست بدی . کسی چه میدونه . اما من به احتمال 70% از یه خطر دوری کردم پس با حساب خودم منطقی عمل کردم .
هیچ لزومی نداره حدس اولیه درست باشه مهم اینه که بتونی بعد از شناخت درست عمل کنی .

پی نوشت : فکر می کنم اینها به من بر میگرده :
شنیاکی گفته : " یعنی یه کسی رو می زارند در طبقه روباه صفتان و تا آخر عمر به عنوان یه روباه بهش نگاه می کنند. " من به شخصه تا آخر عمر رو حدسم پافشاری نمی کنم . یا ارتباط به وجود میاد و شناخت ایجاد میشه یا ارتباط وجود نداره که در این صورت میشه تصور کرد که طرف وجود نداره .
شنیاکی گفته : " خودشون بعد از یه مدتی دیگه تحمل این همه سیاهی رو ندارند و معمولا دچار مشکل فلسفی می شند . " تو اینکه من دنیا رو زیادی سیاه می بینم و مشکل فلسفی دارم شکی نیست اما این ارتباط چندانی به دسته بندی آدمها نداره .
شنیاکی گفته : " وحشتناک تر راه حل های جدیدیه که برای خلاصی از این وضع در پیش می گیرند . " پسر خوب بیا تو دم در بده .




Wednesday, January 12, 2005

قاپ بازی

این مریضی ما هم عالمی داره . تختم رفیق فابریکم شده یه دقم ازش دور نمی شم . بگذریم روی تخت ولو بودم داداش کوچیکه زد کانال3 یه سریال ( 1 ریال هم نمی ارزید ) داشت نشون می داد . مثلا تهرون قدیم بود و دو تا کلاه مخملی قاپ بازی می کردن . ازش پرسیدم می دونی چی کار می کنن ؟ گفت نه . گفتم دارن قاپ بازی می کنن . گفتم یه چیز شبیه کبریت بازیه . پرسید کبریت بازی دیگه چیه ؟ گفتم شاه وزیر بازی نکردی گفت نه . البته یه بخشیش هم تقصیر منه که نمیدونه اینا چی هستن . یه قسمتیش هم تقصیر need for speed , commandos , ... است . نمی دونم شاید لذت این بازی های کامپیوتری خیلی بیشتر از کبریت بازی باشه . شاید . اما چه جوری میشه یا اختلاف سن کمتر از 10 سال این همه تفاوت وجود داشته باشه . از نسل بعدی نباید انتظار نداشته باشیم بفهمه از جیک و پیک هم خبر دارن یعنی چی . نمی تونیم از این نسل بخوایم بگه سه پلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید . شاید اگه بشنوه شیپیش تو جیب کسی سه قاپ میندازه کلی زور بزنه تا بفهمه یعنی چی . شاید اگه کسی قاپشو بدزده نفهمه چی رو ازش دزدیدن .

نمی دونم چند نفر این نوشته رو می خونن . نمی دونم چند نفر از همسنها یا آدم های مسن تر از من که این نوشته رو می خونن معنی اینایی رو که گفتم می فهمن . اما می دونم یه چیزهایی رو تو پیچیدگی های زندگی گم کردیم .

اتوبان یک طرفه

تو اخبار 60 ثانیه کانال 3 دیشب این خبر با سوز و گداز اعلام شد : در یک ایالت دیگر آلمان داشتن پوشش اسلامی در مدارس ممنوع گردید . برام جالب بود . بعضی ها تو رسانه ی ملی فریاد وااسفا وااسفا سر دادند که این چه وضعیه تو دنیا ، کلاه خودشون قاضی کنن ببینن دنیا یه عمر میگه این چه وضعیه تو ایران . اگه اونا نمی ذارن تو مدارس با پوشش وارد شن تو ایران بدون پوشش از خونت بیرون نمی تونی بیای ( بگذریم بعضی ها جوری پوشش اسلامی دارن که معنای واقعی پوشش و معنای واقعی اسلام ازش می باره ) . به هر حال اونا که راست نمی گن ماها هستیم که همیشه راست می گیم .

Monday, January 10, 2005

نمی فهمم

ندا ارکات رو بست . به علت Dating & personals . واقعا نمی فهمم چرا بعضی از آدمها اینقدر دنیا رو سکسی می بینن و دوست دارن همه چیز رو از روزنه سکس نگاه کنن .نمی فهمم چرا برای چند تا نماز نخون در مسجد رو می بندن . نمی فهمم چرا باید یه بی شعور ( یا چند تا ) برای من تصمیم بگیره چی خوبه چی بده. نمی فهمم چرا بعضی ها فکر می کنن خیلی می فهمن . نمی فهمم .


Sunday, January 9, 2005

وصف حال من

نه سایه دارم و نه بر بیافکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

( هوشنگ ابتهاج )

Saturday, January 8, 2005

لعنتی

حالم از استادهایی که به جای سوال دادن از جزوشون از خشتکشون سوال میدن به هم میخوره .

Friday, January 7, 2005

آفرینش ادبی

خواب هم چیز عجیبیه . خیلی از غیر ممکنها تو خواب ممکن میشه . خیلی از آرزوها تو خواب محقق میشه . آدم خیلی راحت وحشت سقوط از یه برج رو درک می کنه و خیلی چیزهای دیگه . اما دیشب یه خواب دیدم تاریخی . هر چند که یادم نمیاد قضیه چی بود اما یه قسمتش به طور واضحی یادمه : یکی از یه نفر پرسید حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم اون یکی گفت خاک زالزالک . من تو همون خواب فکر کردم عجب تعبیر جفنگی ساختن . صبح که بیدار شدم این خاک زالزالک ذهنمو مشغول کرده بود . من تعبیر خاک رس یا خاک کاهو رو زیاد شنیدم اما خاک زالزالک از نوادر تعابیر ادبی بود . به هر حال بعضی وقتها ذهن توی خواب فعال میشه و قر و قمبیلهای با حالی میاد . از این به بعد می خوام از خاک زالزالک استفاده کنم چون ساخته ذهن خودمه . خالص خالص . حس خوشایندیه آدم چیزی بگه که قبلا هیچ کس نگفته باشه . یه جور آفرینش ادبی .

Wednesday, January 5, 2005

خودکشی - نخبه کشی

امروز صبح رفتم مطب دکتر تا عکس سینوسها و سینمو ببینه و شر این سرفه های مزخرف رو از سرم کم کنه . تو فاصله ای که بیرون نشسته بودم یه مجله رو برداشتم شروع کردم به خوندن . یه جاش نوشته بود خودکشی بین دانشجوهای علوم پزشکی و فنی مهندسی بیشترین و بین دانشجوهای ادبیات و هنر کمترین آمار رو داره و دانشجوهای پزشکی به واسطه آشنایی با داروهای مختلف خودکشی موفقیت آمیز ( صفت موفقیت آمیز برای خودکشی پارادوکس جالبیه ) بیشتری دارن و در آخر گفته بود در طی یک بررسی بین دانشجوهای پزشکی دانشگاههای تهران 40% افراد باهوش و 65% افراد پرهوش مبتلا به افسردگی هستند .
نتیجه ساده اینکه هر چقدر خودت رو مستعدتر بدونی ، هرقدر که احساس کنی توانمندتری به همون نسبت فضای رشد خودت رو کوچیکتر حس می کنی و هرچی که کوتوله تر باشی شرایط زندگی برای خودت را بهتر می بینی .
تو این شرایطه که فرار مغزها معنی پیدا می کنه تو این شرایط که هر کی بتونه از کشورش بره اما بمونه به چشم ابله بهش نگاه می کنن . تو این شرایطه که دانشجوها برای پرواز به آمریکا ، کانادا ، استرالیا ، انگلیس ، نیوزیلند و ... ( به نعبیری هر جایی غیر از اینجا ) فقط بلیط یه طرفه می خوان . به قول شنیاکی بزن بریم که قدرمونو نمی دونن .
اگر آدم حس کنه توی تابوت گذاشتن می خواد هر جوری شده ازش بیاد بیرون و اصلا مهم نیست جنس تابوت چوب گردو باشه یا نئوپان .

Tuesday, January 4, 2005

من

یه نگاه به کل نوشته هام انداختم دیدم خیلی من من می کنم کلا اگه واژه من رو از ایده های کوچک من حذف کنند هیچی ازش باقی نمونه . البته به نظرم میرسه برای این جور چیزهایی که فعلا می نویسم همین نوع نگارش مناسب باشه . عزیزی یه جمله تاریخی گفت : " تو کجای این عالم هستی برای من ، من من میکنی ؟ " . شاید اگه روزی یه وبلاگ دیگه راه انداختم سوم شخص مفرد نوشتم .

نسل بعدی

از دوران بچگیم یه نوار باقی مونده که در دو زمان 4 سالگی و 6 سالگی ضبط شده ( اون موقع هنوز دوربین فیلمبرداری اونقدر رایج نبود که هر ننه قمری 60 ساعت از هنرهای دوردونه حسن کبابی فیلم ورداره - برنداره همون ورداره ) توی اون سن بیشتر حرفهایی که زدم راجع به جنگ و موشک زنی و از این جور چیزهاست . یه شعری هم توش خوندم :
رفتم جبهه - دیدم دشمن - از جا پریدم - خنجر کشیدم - سینه اش دریدم - گفتم بزدل - ارتش 20 میلیونی که می گن همینه همینه .
خیلی باحاله یه بچه 6 ساله بگه سینه یکی رو دریدم الان نمی خوام راجع به تبلیغات و شرایط حکومت بالا منبر برم اما وقتی تو تلوزیون می شنوم که بچه ها می خونن :
آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم و ... به این فکر می افتم ما ها که توی شعرهای بچگیمون اعتقاد به نظام فوران می کرد اینجوری شدیم . وای به حال نظام با این نسل بی اعتقاد به همه چی و وای به حال اون جامعه ای که نسل ما قشر میانسالش باشه این قوم یاجوج ماجوج نسل جوانش .

Sunday, January 2, 2005

عدل

از وقتی که سمینار آموزش بر مبنای فن آوری اطلاعات را ارائه کردم بعضی ها که به مشکل بر می خورن بهم مراجعه می کنن اگه من هم چیزی به ذهنم برسه کمکشون می کنم . امروز تو اتاق یکی از مسئولین دانشکده بودم . با یه ویروس مشکل داشت من هم فقط یه چیزهای کلی گفتم بعد هم براش یه پچ 5 مگی دانلود کردم . وقتی دیدمstatus bar عین گوله داره پر میشه یه نگاه به سرعت کردم ، دیدم بالای 500k داره دانلود میکنه . خیلی سوختم آخه بنده خدا تو زمینه کامپیوتر تعطیله سر جای خودش ، از اینترنت هم هیچی سر در نمی یاره ( گوگل رو با ساکن رو گ دوم تلفظ می کنه ) . این خیلی خوبه همه بهترین امکانات رو در اختیارداشته باشن . اما وقتی تو سایت دانشکده من دانشجو از 5k سرعتم بالاتر نمی ره خیلی زورم میاد یکی که هرو از بر تشخیص نمیده 100 برابر من پهنای باند در اختیارش باشه و خودش هم نفهمه چی بهش دادن و چه استفاده هایی از اون می تونه بکنه .

یکی از علل عدم پیشرفت مملکت ما اینه که عدالت حاکم نیست و منظورم از عدل و عدالت همون تعریف مشهوره که میگه " هر چیز در جای خود " و شکر خدا ما تقریبا در شرایط هیچ چیز در جای خود برای خودمون حال میکنیم .

Saturday, January 1, 2005

اگه من دختر بودم


اگه من دختر بودم ریش پروفسوری نمی ذاشتم ولی عوضش هیچ وقت سیبیلهامو نمی زدم .
اگه من دختر بودم حتما تیریپ چادر چاقچول می زدم .
اگه من دختر بودم حالم از برد پیت و لئوناردو دی کاپریو و ... به هم میخورد عوضش یه پوستر از مایکل مدسن تو اتاقم میزدم .
اگه من دختر بودم تو ارکات فقط دخترها رو اد می کردم .
اگه من دختر بودم بابام باید یه کوزه بزرگ سرکه می خرید منو ترشی بندازه .
اگه من دختر بودم برای ماشینهایی که جلوم ترمز می زدن تره هم خرد نمی کردم اما عوضش تو دلم خواهر مادرشو آب می کشیدم .
اگه من دختر بودم ویرجینیا وولف اسطوره ابدی زندگی من می شد .
اگه من دختر بودم خیلی بیشتر از اینها شعر می گفتم .
اگه من دختر بودم یه روز تو وبلاگم می نوشتم :
اگه من پسر بودم ریش پروفسوری می ذاشتم و هیچ وقت سیبیل هامو نمی زدم .
اگه من پسر بودم با تیریپ مردونه مایکل مدسن خیلی حال می کردم .
اگه من پسر بودم فقط پسرها رو تو ارکات اد می کردم .
اگه من پسر بودم هیچ دختری حاضر نمی شد با بعضی از اخلاقهای من کنار بیاد .
اگه من پسر بودم حالم از پسرهایی که برای دخترها موس موس می کنن به هم میخورد .
اگه من پسر بودم سعی می کردم خودم اسطوره دیگران بشم .
اگه من پسر بودم هیچ وقت شعر های عاشقانمو به هیچ کس تقدیم نمی کردم .
اگه من پسر بودم یه روز تو وبلاگم می نوشتم :
اگه من دختر بودم ریش پروفسوری نمی ذاشتم ولی عوضش هیچ وقت سیبیلهامو نمی زدم .
...

یکی از چیزهایی که ته نداره تسلسله . خدا کنه تو این جور بشکه هایی که ته ندارن نیفتم .