پدرش صبح تا شب کار میکرد.
با این حال زندگی محقرانه ای داشتند؛
توی مکان و زمانی که رو به زوال بود.
اونقدر سن و سال نداشت که بفهمه
بابا تو جنگ کشته شد یعنی چی.
اما خیلی خوب می فهمید نبودن مادر یعنی چه
تلاش مادر هم جلوی زوال رو نمی تونست بگیره.
تا سالیانی تو رویا زندگی می کرد. رویا برگشتن بابا. رویای یه زندگی بی دغدغه.
واقعیت زندگی سهمناکتر از اونچه که می تونست تصورش رو بکنه خودش رو نشون داد.
چشم باز کرد دید هر شب با بوی عرق تن و دهن نشسته یک مرد سر میکنه.
برای خوشامد یه مشت بچه پولدار کارهایی می کنه که از ته دل بیزاره.
تو خیابون که راه می رفت احساس می کرد برهنه است و همه مردم به تنش نگاه میکنن
دیگه نه طاقت بوی دهن یه مرد دیگه رو داشت و نه نگاه مردم رو
باید یه کاری برای زندگی اش میکرد.
-----------------------------
شاید ادامه داشته باشد ...
اضافات افاضات: برای او که گفت دوست میدارد.