مونولوگ - داستان چشم
- یه بار، یادم نمیاد کجا بودم. شاید آمریکای مرکزی. یه جای داغ. کار احمقانه، درآمد کم، محل خطرناک، و آب به قدری متعفن که محلّیها حتا توش نمیشاشیدن. سر و کلّهٔ چند تا مست حرومزاده که قاچاقچیهای محلّی اجیر کرده بودن توی اتاق هتل پیدا شد. تهدیدم کردن که جر وا جرم میکنن. من گفتم: " گوش کنید آقایون، باشه، شما منو تنها گیر آوردید چهار به یک و میخواین منو بکشین، امشب، اینجا، و هیچ روحی توی این دنیا تاریک نمیفهمه من رفتم. اما یکی از شما، یکی از شما، یکی از شما چشمش رو از دست میده. نقطه." سکوت. " تکرار کردم: یکی از شما بدبختهای کثافت چشمش از کاسش درمیاد. اینو قول میدم. شاید این چیز کوچیکی باشه وقتی همهٔ جوانب رو در نظر بگیریم اما من موفق میشم، برا اینکه این آخرین کاریه که توی دنیا باید انجام بدم. خوب، حالا بهتره خوب برای آخرین بار به هم نگاه کنین و چند دقیقه بهش فکر کنین.
- بعدش چی شد؟
-خوب، من اینجام، هنوز، بعد همه چی.
اضافات افاضات: مرقوم کردم تا یادم نره به جای شل کن لذتش رو ببر، میشه جور دیگه هم عمل کرد.
1 ایده از دیگران:
شاید یکی از مزخرفترین ایدههای دنیا همین ایدهی شل کن و لذتشو ببر باشه...
Post a Comment