Tuesday, September 30, 2008

همین خوبه

- بالاخره پروژه انتخاب میخوای بکنی یا نه. از بین 17 نفر فقط تو موندی ها.
- دیروز رئیس گروه بهم میل زده بود که برم دفترش. امروز رفته بودم پیشش. خیلی بد حرف زد. یه پروژه بهم زورکی داد. اما فکر میکنم همین خوبه.

- باید تا آخر این هفته یک گزارش 20 صفحه ای تحویل بدم. اما هنوز یک صفحه هم ننوشتم.
- تو الان به هم ریخته ای چطوره 2 روز استراحت کنی بعد بشینی گزارش رو بنویسی.

آدمی بود که فقط و فقط تو حال زندگی میکرد انگار هیچ برنامه ای برای آینده نداشت. به مفهوم واقعی کلمه هرچه پیش آید خوشاید بود. میرفت اسپانیا غذاهای پشت ویترین رستوران رو میدید بدون اینکه فکر پولش رو بکنه سفارش میداد. تنها غایب امتحان کامپوزیت بود، برای خودش رفته بود دانمارک چون خسته شده بود از درس خوندن. پدیده ای بود. یک ماه اول که سوئد رسیده بود فقط و فقط بیسکویت خورده بود. بعضا بیسکویت رو هم از صاحب خونه اش کش میرفت. بعدا که آشپزی بلد شده بود برنج رو به جای اینکه پلو یا کته کنه تو مایکرو ویو درست میکرد. آثار قهوه و کاکائو همیشه روی لپ تاپش بود و با نگاه کردن به میزش مفهوم اینکه دنیا به سمت بی نظمی پیش میره رو با تمام وجود حس میکردی
تو زندگیم با هیچ آدمی که اینقدر باری به هر جهت باشه برخورد نکرده بودم. کلی باهاش حرف زدم و در حد خودم کمکش کردم که یه خرده دنیا رو واقعی تر ببینه. تا اینکه یه روز بهم گفت مصمم شده برای زندگیش طرح و برنامه ای داشته باشه. به قول خودش از گوشه بیاد وسط. رفته بود پیست اسکی، همون جا با یه پسر سوئدی خوابیده بود. پسره ناراحتی عصبی داشت و قرص می خورد اما بیشتر از اون کلا آدم ناراحتی بود. پسره چنان فاجعه ای بود که تازه این خانم بهش یاد میداد چی کار بکنه چی کار نکنه. به هر حال قلابش گیر کرده بود. فکر میکرد همین خوبه.

0 ایده از دیگران: