حسش نیست
چند وقته احساس می کنم سبک نوشته هام عوض شده . این رو به راحتی میشه از روی تعداد کلمات نوشته شده در پستهای اخیر تشخیص داد . اگه بخوام یه تحلیل ساده برای این امر داشته باشم اینه که بعضی از روزها زورکی می نویسم . اصلا معنیش این نیست که اون روز چیزی برای نوشتن ندارم چون امکان نداره آدم یه روز اکسیژن مصرف بکنه اما چیزی برای گفتن نداشته باشه . فقط مساله اینه که آدم چقدر حس گفتنش رو داشته باشه من خیلی وقت بود عادت کرده بودم حرفامو نزم . قدیمتر ها وقتی از مدرسه بر می گشتم خونه ، مادرم می پرسید چه خبر . اما خیلی وقته دیگه این سوالو نمی پرسه . تو مهمونی های خانوادگی اگه شرکت کنم یه گوشه می شینم و با کسی حرف نمی زنم بقیه هنوز به این قضیه عادت نکردن هی میگن بیا اینجا بشین . با ما باش و از این جور چیزها . وبلاگ نوشتن من هم شاید دلیلش همین بود یعنی حرفهایی که تو ذهنم مونده بود رو می نوشتم اما چند وقته خیلی حسش نیست . برای همین شاید زورکی می نویسم .
سوال مهم اینه که چرا حسش نیست . این حس چیه که وقتی می گیم نیست همه می فمن اون چیه که نیست . اگه آدم حس یه کاری رو نداشته باشه چه جوری می تونه اونو تو خودش به وجود بیاره یا اصلا به وجود آوردن حس ممکنه ؟
بدبختی اینه که من چند وقته تو همه کارام میگم حسش نیست . اگه یه روز به این نتیجه برسم که حس به وجود آوردنیه امیدوارم حس به وجود آوردن حس رو داشته باشم .