Sunday, March 27, 2005

دستهای بابا

هر چقدر خواستم بی خیال شم و راجع به این قضیه فوتبال ایران ژاپن چیزی ننویسم نشد . من کلا فراموش کرده بودم نزدیک بود من هم زیر دست و پا له شم ، اما این دو روزه سر همین قضیه دارن رو اعصابم تانک میرونن . وقتی فکرشو می کنم من ممکن بود سر بازی بی اهمیتی مثل پیروزی - سایپا سال 74 بمیرم داغون میشم . از استادیوم که اومدیم بیرون توی یکی از دالونهای گیر افتادیم . من اون موقع 12 سالم بود . لای جمعیت نمی تونستم نفس بکشم و از ترس اینکه مبادا دست بابام ول شه ، اشک تو چشام جمع شده بود . من هر چی بنویسم فایده نداره باید لای جمعیت گیر کنی تا بفهمی همین که دست باباتو گرفتی خودش چقدر اهمیت داره . بالاخره با فشار جمعیت بیرون اومدیم به محض اینکه یک کم نفس کشیدم دست بابام ول شد و من پرت شدم . یه بنده خدا که نمی دونم کی بود منو رو هوا گرفت و از لای جمعیت کشید بیرون . من فقط کفشم گم شد و چیزیم نشده بود . قضیه این بود که مینی بوسها برای اینکه زود پر کنن جلوی در پارک کرده بودن و مردم نمی تونستن برن بیرون یه عده هم اون وسط مشغول دعوا با راننده مینی بوسها شده بودن . ( دست بابا برای این ول شده بود که زنجیر رو بازوش خورده بود . ) از اون به بعد هیچ وقت استادیوم نرفتم . گور بابای اون بوی چمن و سیگاری که با هم قاطی میشه . گور بابای تشویق تیمی که دوستش داری . کی اهمیت میده اگه اون بنده خدا منو نگرفته بود و من با مخ می خوردن زمین .
بچه ای که رو زمین افتاده خیلی از لگدمال شدن دردش نمی گیره چون ترس نبودن بابا خیلی وحشتناک تره .
چند سال دیگه یادمون میره همچین قضیه ای اتفاق افتاد . گور بابای حمایت از تیم ملی .

0 ایده از دیگران: