Sunday, March 13, 2005

بر باد رفته

امروز یکی از دخترهای دانشکده تو اتاق سازمان مهندسی نشسته بود گریه می کرد . می گفت من دیگه دانشگاه نمیام . عمرم تلف شد . بگذریم از اینکه فکر می کنم آدمها باید خیلی محکمتر از این حرفها باشن اما می خواستم بهش بگم وضع من هم بهتر از تو نیست اما فرقه من اینه که بلد نیستم گریه کنم . اما مثل همیشه نگفتم بهونه اینه که شرایط مناسب اینجور حرفها و بحث های جدی نبود .
یه خرده فکر کردم چرا من ، اون بنده خدا و خیلی دانشجوهای دیگه به اینجا می رسیم . سال اول شاد و شنگولیم . سال 2 و 3 می گیم آخرش که چی ؟ سال چهارم میگیم وقتمون به بطالت گذشت .
1- ما ایرانی ها برای دیگران زندگی می کنیم نه برای خودمون . من چرا دبیرستان انسانی نرفتم و ریاضی خوندم ، چون اگه انسانی می رفتم بقیه بهم می گفتن احمق . برای این کنکور شرکت کردم که بقیه بهم نگن احمق . برای کنکور سراسری ریاضی یه سال خوندم رتبه ام شد 2600 ، بعد از ظهر کنور ریاضی بدون اینکه هیچی برای هنر خونده باشم و اصلا بدونم از چه زمینه هایی سوال میاد رفتم سر جلسه رتبه ام شد 2200 . چرا من یه سال برای هنر نخوندم ؟ چون بقیه بهم می گفتن احمق . چرا تو انتخاب رشته مدیریت ها رو بالا نزدم ؟ چون دیگران بهم می گفتن احمق . الان چرا انصراف از تحصیل نمی دم چون بقیه بهم می گن احمق . زندگی من پر از اینکه مبادا طبق نظر دیگران رفتار نکنم و احمق بشم .
2- از همون اول برای دانشجو شدن و دانشگاه رفتن هدف خاصی نداشتم . چون می تونستم برم رفتم . شاید برای اینکه سربازی نرم . نمی دونم اما بی هدف بودم . این بی هدف بودن باعث میشه آدم تو از کارهایی که می کنه لذت نبره و احساس موفقیت بهش دست نده چون هیچ معیار و سنجه ای برای میزان موفقیت نداره که احساس بکنه موفق هستش یا نه . اونهایی هم که هدف دارن دیر یا زود می فهمن دانشگاههای ما محل تحقق هدفها نیستن . محل له شدن آرزوهان .
3- دانشگاه اصلا اون چیزی نیست که تو ذهن یه دانش آموز دبیرستانیه .دانشگاه اصلا اون جوری نیست که باید باشه . استادها همشون یه چیزیشون میشه . دانشجوها بعد از چهار سال نشون میدن که دانشجو نیستن . کلا هیچ چیزی سر جای خودش نیست .
4- چند تا پست پایین تر نوشته بودم علایق ما همیشه جاده خاکی های مسیر زندگیمون هستن . وقتی آدم دنبال علایق خودش نرفت یا اگه به صورت فرع بهشون نگاه کرد و همیشه تو ذهنش موند که اگه دنبال اون چیزهایی که دوست داشتم می رفتم موفق تر بودم این حس عمرم تلف شد سراسر وجودشو می گیره . ( بگذریم که تا دوره جوانی به ما فرصت ندادن استعداد های خودمون رو بشناسیم و بعضا به چیزی علاقه داریم که استعدادشو نداریم و بر عکس )

الان که دارم می نویسم دلم می خواد این نوشته رو اون بنده خدا هم بخونه . یکی از معدود نوشته هایی که دلم می خواد یکی بخوندش . اما چون هیچ رابطه خاصی با هم نداریم ( حتی سلام علیک ) نمی تونم حدس بزنم چه برداشتی می کنه . اما احتمال زیاد لینکشو براش می فرستم .

0 ایده از دیگران: