کوه یخی
من نمی دونم همه عین من هستن یا فقط من یه جوریم . من نمی دونم کسی می تونه یه قصه درست کنه بعد خودش رو بذاره جای شخصیت داستانش بعد حالش گرفته شه . حالش اونقدر گرفته شه که وقتی مادرش با یه دنیا محبت و احساس ازش بپرسه چیزی شده فقط سرشو عین احمقها به دو طرف تکون بده چون فکر می کنه نمی تونه به مادرش بگه من یه قصه ساختم و از داستانی که سره هم کردم نا راحتم . نمی تونه بگه وقتی از خونه استاد داشتم قدم زنان برمی گشتم و بابک نبود که حرفهای دلم رو باهاش بزنم یه دختر رو دیدم که کنار خیابون از سرما می لرزید . بهش نگاه کردم و اون خندید چون نمی دونست من جلوی این جور خنده ها که بوی تعفن استریپ تیز می دن عین یه کوه سرد و یخی می شم . خندش رو جمع کرد و گفت به خدا ارزونه . گفتم چقدر به خدا اعتقاد داری ؟ گفت می خوای موعظه کنی ؟ گفتم نه . فقط اگه به خدا رو نگی بعضی ها راحت ترن چون این جور جاها نمی خوان خدا باشه . گفت 5 تومن خوبه ؟ گفتم اگه 5 تومن بدم قول می دی امشب کار نکنی . خندید ولی خندش بوی تعفن نمی داد بوی یه جور معصومیت می داد که تا حالا حسش نکرده بودم . از تو کیف پولم 3 تا دو هزاری در اوردم و گفتم بقیه اش باشه . خندید گفت حس ترحم خودت رو ارضا کردی . می تونی بری . دلم می خواست داد بکشم دلم می خواست آتیشی که به قلبم زد رو تو صورتش تف کنم . اما من یه کوه یخی بودم و اگه یه کوه یخی آتیش بگیره همه چی از بین میره . بهش گفتم قولت یادت نره و بدون اینکه بهش نگاه کنم یه راهم ادامه دادم . اینها رو به مادرم نمی تونم بگم به هیچ کس نمی تونم بگم . نمی تونم بگم دارم آتیش می گیرم . نمی تونم بگه من یه کوه یخم که آتیش گرفته چون هیچ کس باور نمی کنه . من یا باید همون کوه یخ باشم . یا باید یه چیزی باشم که بتونه آتیش بگیره .
من نمی دونم همه عین من هستن یا فقط من هستم که پر از تعارض و پارادوکسم .
" تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم ".
0 ایده از دیگران:
Post a Comment